بچه ها فک کنم3 لایک شد
بچه ها فک کنم3 لایک شد
هوای بارونی
پارت10(آخر)
از دید اکوتاگاوا:
بالاخره لباش رو حس کردم💋
بوی مارشملو میداد
وقتی ازم جدا شد لپاش گل انداخته بود🌸
رفتیم برای خاب آماده شیم
ایندفعه تو بغلم خابید
.
.
.
.
.
.
.
صبح زود دوباره ساعت6صبح بیدار شدم
نور خورشید با بارون ترکیب شده بود و ترکیب زیبایی هم بود
وقتی از تخت پاشدم نور خورد تو صورت آتسوشی
خیلی رویایی بود ولی داشت اذیت میشد پس پرده رو کشیدم
رفتم تو یخچال تا صبحانه بخورم
بساط صبحانه رو چیدم و رفتم آتسوشی رو بیدار کنم
که دیدم......
از دید آتسوشی:
الیس چان، دختر چندش موری شان یه تفنگ روی شقیقه هام گذاشته بود و با گریه به اکوتاگاوا گفت:تو پدرمو کشتی
منم دوست دخترتو میکشم😭😭😭
صدای شلیک گلوله تو گوشام پیچید
ولی هنوز زنده بودم
دیدم😱
اکوتاگاوا با راشومون تفنگو گرفت سمت خودش و سینش تیر خورد😱
افتاد زمین
تفنگ الیس چانو گرفتم و خودشو کشتم🗡
بعد با گریه دویدم سمت اکوتاگاوا:😭😭چرا؟ 😭چرا اینکارو کردی؟ 😭
اکوتاگاوا:م... م... مواض...... ب...... خ... ودت...... باش
و دستشو گذاشت رو گونم
اشکام میچکید رو بدن اکوتاگاوا
بعد دستش شل شد و خورد زمین
اون مرده بود⚰️
بردنش پیش یوسانو سان هم دیگه فایده ای نداشت
من:چرا تنهام گذاشتی؟ 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فقط داشتم گریه میکردم😭
اونقدر بلند که اونی چان با چویا سان اومد پیشم
ا. چان:چی ش... 😲
چ. س:اون....... 😢
من:مرده😢
و گریه کردم😭
از اون به بعد زندگی آروم و بدون دردسر ولی غم انگیزی داشتم
هر روز ماموریت انجام میدادم و هر شب با عکس اکوتاگاوا میخابیدم:شب بخیر..... اکوتاگاوا 😴
😔پایان😔
هوای بارونی
پارت10(آخر)
از دید اکوتاگاوا:
بالاخره لباش رو حس کردم💋
بوی مارشملو میداد
وقتی ازم جدا شد لپاش گل انداخته بود🌸
رفتیم برای خاب آماده شیم
ایندفعه تو بغلم خابید
.
.
.
.
.
.
.
صبح زود دوباره ساعت6صبح بیدار شدم
نور خورشید با بارون ترکیب شده بود و ترکیب زیبایی هم بود
وقتی از تخت پاشدم نور خورد تو صورت آتسوشی
خیلی رویایی بود ولی داشت اذیت میشد پس پرده رو کشیدم
رفتم تو یخچال تا صبحانه بخورم
بساط صبحانه رو چیدم و رفتم آتسوشی رو بیدار کنم
که دیدم......
از دید آتسوشی:
الیس چان، دختر چندش موری شان یه تفنگ روی شقیقه هام گذاشته بود و با گریه به اکوتاگاوا گفت:تو پدرمو کشتی
منم دوست دخترتو میکشم😭😭😭
صدای شلیک گلوله تو گوشام پیچید
ولی هنوز زنده بودم
دیدم😱
اکوتاگاوا با راشومون تفنگو گرفت سمت خودش و سینش تیر خورد😱
افتاد زمین
تفنگ الیس چانو گرفتم و خودشو کشتم🗡
بعد با گریه دویدم سمت اکوتاگاوا:😭😭چرا؟ 😭چرا اینکارو کردی؟ 😭
اکوتاگاوا:م... م... مواض...... ب...... خ... ودت...... باش
و دستشو گذاشت رو گونم
اشکام میچکید رو بدن اکوتاگاوا
بعد دستش شل شد و خورد زمین
اون مرده بود⚰️
بردنش پیش یوسانو سان هم دیگه فایده ای نداشت
من:چرا تنهام گذاشتی؟ 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
فقط داشتم گریه میکردم😭
اونقدر بلند که اونی چان با چویا سان اومد پیشم
ا. چان:چی ش... 😲
چ. س:اون....... 😢
من:مرده😢
و گریه کردم😭
از اون به بعد زندگی آروم و بدون دردسر ولی غم انگیزی داشتم
هر روز ماموریت انجام میدادم و هر شب با عکس اکوتاگاوا میخابیدم:شب بخیر..... اکوتاگاوا 😴
😔پایان😔
۱.۳k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.