خون آشام منP.T,11
پوزخند بلندش تمام فضای اتاق رو در بر گرفت و بغض چند ماهش
شکست.مروارید های کوچیک سفیدی از چشم های درشتش با
سرعت زیادی پایین میومدن و گونه مخملیش رو نوازش می کردن...
-قول میدم دیگه نزارم اذیتم کنی...
اشکاش رو با پشت دست های کوچیکش تند تند پاک می کرد.اما با
ریختن گلوله ای دیگه روی گونه هاش مانع خشک بودن سطح
پوستش میشد...
-کاشکی میتونستم ازش متنفر باشم.
حرف های زیادی رو از بین لبهاش خارج می کرد.درگیری های
مغزش و قلبش رو به زبون میورد و خودش رو سبک میکرد.اون دختر
قوی بود اما بدنش به خالی شدن از هرچیزی نیاز داشت.از وقتی که به این قلعه سیاه اومده بود درد های زیادی رو به تنهایی تحمل
میکرد و این روحیه بالاش رو کاهش داده بود...
-انقدر در مقابلش ساکت بودم که به خودش اجازه میده هر جور
دلش بخواد باهام رفتار کنه..
فکر های جدیدی داخل مغزش می گذشت.اما از عملی کردنش اصلا
مطمئن نبود اون به خوبی می دونست که موجودی که طبقه بالا
داخل اتاقشه چقدر انرمال و با هرگونه ای که تا به حال تو عمرش
دیده بود فرق داشت.این فرد خیلی خاص بود و باید فکر شده دست
به کاری می زد...
-من باید اون رو عاشق خودم کنم بلکه انقدر اذیتم نکنه...
از حرفی که به زبون اورده بود خندش گرفته بود.فکر میکرد مغزش
پوک شده و دیگه نمیتونه کمکش کنه...
-ا.ت،انقدر احمقی که نمیدونی اون قلبی نداره که بخواد عاشق
کسی بشه. ا.ت البته که ساده بود ولی اگه میدونست گوش های تیز اون
موجود ترسناک به خوبی صدای نازک و زیباش رو میشنوه،داخل
حرفایی که از دهنش خارج میشد احتیاط میکرد. خبر نداشت که بعد
از شنیدن حرفاش نیشخند روی صورتش پر رنگ تر میشه ...
-زیاد رویا پردازی نمیکنی ا.ت ؟!...
ا.ت قابلیت این رو نداشت صدای پر تمسخر خوناشام طبقه
ممنوعه رو بشنوه و این مسئله چقدر به نفعش بود.اگه می دونست
حرفاش چقدر به مسخره گرفته شده قطعا تمام روحیش رو از دست
می داد و این اصلا خوب نبود.داخل این زمان ا.ت به همین اندک
روحیه ای که در وجودش بود نیاز داشت.
-فردا روز جالبی خواهد بود...
و صدای خنده های ترسناکش در فضای اتاقش پخش شد.اما برای
لحظه ای محو شد صدای مخملی دخترک طبقه پایین داخل گوشش
نواخته شد.
شکست.مروارید های کوچیک سفیدی از چشم های درشتش با
سرعت زیادی پایین میومدن و گونه مخملیش رو نوازش می کردن...
-قول میدم دیگه نزارم اذیتم کنی...
اشکاش رو با پشت دست های کوچیکش تند تند پاک می کرد.اما با
ریختن گلوله ای دیگه روی گونه هاش مانع خشک بودن سطح
پوستش میشد...
-کاشکی میتونستم ازش متنفر باشم.
حرف های زیادی رو از بین لبهاش خارج می کرد.درگیری های
مغزش و قلبش رو به زبون میورد و خودش رو سبک میکرد.اون دختر
قوی بود اما بدنش به خالی شدن از هرچیزی نیاز داشت.از وقتی که به این قلعه سیاه اومده بود درد های زیادی رو به تنهایی تحمل
میکرد و این روحیه بالاش رو کاهش داده بود...
-انقدر در مقابلش ساکت بودم که به خودش اجازه میده هر جور
دلش بخواد باهام رفتار کنه..
فکر های جدیدی داخل مغزش می گذشت.اما از عملی کردنش اصلا
مطمئن نبود اون به خوبی می دونست که موجودی که طبقه بالا
داخل اتاقشه چقدر انرمال و با هرگونه ای که تا به حال تو عمرش
دیده بود فرق داشت.این فرد خیلی خاص بود و باید فکر شده دست
به کاری می زد...
-من باید اون رو عاشق خودم کنم بلکه انقدر اذیتم نکنه...
از حرفی که به زبون اورده بود خندش گرفته بود.فکر میکرد مغزش
پوک شده و دیگه نمیتونه کمکش کنه...
-ا.ت،انقدر احمقی که نمیدونی اون قلبی نداره که بخواد عاشق
کسی بشه. ا.ت البته که ساده بود ولی اگه میدونست گوش های تیز اون
موجود ترسناک به خوبی صدای نازک و زیباش رو میشنوه،داخل
حرفایی که از دهنش خارج میشد احتیاط میکرد. خبر نداشت که بعد
از شنیدن حرفاش نیشخند روی صورتش پر رنگ تر میشه ...
-زیاد رویا پردازی نمیکنی ا.ت ؟!...
ا.ت قابلیت این رو نداشت صدای پر تمسخر خوناشام طبقه
ممنوعه رو بشنوه و این مسئله چقدر به نفعش بود.اگه می دونست
حرفاش چقدر به مسخره گرفته شده قطعا تمام روحیش رو از دست
می داد و این اصلا خوب نبود.داخل این زمان ا.ت به همین اندک
روحیه ای که در وجودش بود نیاز داشت.
-فردا روز جالبی خواهد بود...
و صدای خنده های ترسناکش در فضای اتاقش پخش شد.اما برای
لحظه ای محو شد صدای مخملی دخترک طبقه پایین داخل گوشش
نواخته شد.
۳.۸k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.