بزرگش کردم؛
بزرگش کردم؛
عشقم را میگویم !
آنقدر بزرگ که از باورِ خودش هم خارج شده بود،
آنقدر بردمش بالا که دیگر دستِ خودم هم بهش نرسید،
او بزرگ و بزرگتر میشد،
و من کوچک و کوچک و کوچکتر، هرچقدر دست تکان میدادم،
انگار نه انگار ..
داد میزدم؛
"لعنتی، من خودم بزرگت کردم"،
صدایم نمیرسید که نمیرسید ..
من همه چیز را
یکجا از دست دادم ...
عشقم را میگویم !
آنقدر بزرگ که از باورِ خودش هم خارج شده بود،
آنقدر بردمش بالا که دیگر دستِ خودم هم بهش نرسید،
او بزرگ و بزرگتر میشد،
و من کوچک و کوچک و کوچکتر، هرچقدر دست تکان میدادم،
انگار نه انگار ..
داد میزدم؛
"لعنتی، من خودم بزرگت کردم"،
صدایم نمیرسید که نمیرسید ..
من همه چیز را
یکجا از دست دادم ...
۱.۲k
۰۲ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.