در آغوش عشق
#در_آغوش_عشق#
با نرمی و آرامش به سمتش نزدیک شدم و دستای ظریف و کوچیکم را دورش حلقه کردم. سرم رو به آرومی روی کمرش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم که بوی شیرین و دلنشینش در فضای اطراف پیچید. بویی که همیشه دل رو به وجد میاورد و منو در خودش غرق میکرد. در اون لحظه، دنیای اطرافم به آرامشی عمیق و بیپایان تبدیل شده بود و من در دل این آرامش با لذت تمام صبحم را آغاز میکردم.
صدای گرم و دلنشینش، که مثل نوازش صبحگاهی بود، به گوشم رسید: «صبحت بخیر خانم کوچولو. دیشب خوب خوابیدی؟» با دلی پر از شادی و آرامش، دستش را گرفتم و اون رو به سمت خودم کشیدم. سرم را بالا اوردم تا بهتر اون رو ببینم و با نگاهی ساده و کوتاه گفتم: «معلومه!» در دلم میخواستم که بیشتر با من صحبت کنه؛ صدا و لحنش همیشه آرامشبخش بود.
با محبت جواب داد: «خوشحالم که اینطوری بوده عزیزم!» بعد با نرمی و دلپذیری من رو در آغوش گرفت و روی اُپن آشپزخانه گذاشت. چشماش چشمام های من گره خورده بود و با حرکات ملایمش، موهام را پشت گوشم میزد و نوازشم میکرد. این لحظات قیمتی و نایاب بود و فقط در آخر هفتهها میتونستم از اونا لذت ببرم.
احساس میکردم که تمام وجودم در آغوشش ذوب میشه و دلم میخواست به طور کامل در آغوشش غرق شم. سرم رو روی شونههای قوی و مهربونش گذاشتم و از این حس شیرین لذت بردم. به آرومی و با صدای ملایم گفتم: «عاشقتم!» دستاش از حرکت ایستاد و سرش رو داخل گردنم فرو برد، نفس عمیقی کشید و با صدا و نگاهی پر از عشق گفت: «من بیشتر!»
با لبخند و نگاهی عاشقانه ادامه دادم: «نه... من خیلی بی... !» و سپس با بوسهای طولانی و سوزان، از حرف زدنم جلوگیری کرد. بعد از اینکه از من جدا شد، ادامه داد: «با من بحث نکن هانی! در اینکه من تو رو بیشتر دوست دارم هیچ شکی نیست.»
با قاطعیتی که داخل صداش بود، خندیدم و با شوخی گفتم: «مطمئنی؟»
اون با جدیت گفت: «بدون شک!» بعدش از روی اُپن پایین پریدم و به سمت میز صبحانه رفتم. «خبخبخب، واسم چی درست کردی؟ :)»
جوابی نشنیدم، به سمتش برگشتم و دیدم همینطوری توی همون حالت ایستاده و با نگاهی محبتآمیز به من خیره شده . گفت: «خانم کوچولو، داشتم باهات مذاکره میکردم. چرا گذاشتی و رفتی؟»
دوباره به سمتش رفتم و با نگاهی جدی و در عین حال شوخ، پرسیدم: «پس میخوای به مذاکره ادامه بدی؟»
اون هم با لبخند به طرفم خم شد و گفت: «اوممم شاید!»
با خنده و بازیگوشی گفتم: «منو دست میندازی، آقای جئون؟»
با تعجب گفت: «اصلا!»
روی شست پاهام ایستادم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم. با تمام قدرتی که داخل بدنم بود، بوسهای عمیق و پرحرارت بهش زدم تا خلاف حرفش را به بهش ثابت کنم: «حالا دیدی، من بیشتر دوست دارم ! :)
#از_نوشته_های_ملورین#
با نرمی و آرامش به سمتش نزدیک شدم و دستای ظریف و کوچیکم را دورش حلقه کردم. سرم رو به آرومی روی کمرش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم که بوی شیرین و دلنشینش در فضای اطراف پیچید. بویی که همیشه دل رو به وجد میاورد و منو در خودش غرق میکرد. در اون لحظه، دنیای اطرافم به آرامشی عمیق و بیپایان تبدیل شده بود و من در دل این آرامش با لذت تمام صبحم را آغاز میکردم.
صدای گرم و دلنشینش، که مثل نوازش صبحگاهی بود، به گوشم رسید: «صبحت بخیر خانم کوچولو. دیشب خوب خوابیدی؟» با دلی پر از شادی و آرامش، دستش را گرفتم و اون رو به سمت خودم کشیدم. سرم را بالا اوردم تا بهتر اون رو ببینم و با نگاهی ساده و کوتاه گفتم: «معلومه!» در دلم میخواستم که بیشتر با من صحبت کنه؛ صدا و لحنش همیشه آرامشبخش بود.
با محبت جواب داد: «خوشحالم که اینطوری بوده عزیزم!» بعد با نرمی و دلپذیری من رو در آغوش گرفت و روی اُپن آشپزخانه گذاشت. چشماش چشمام های من گره خورده بود و با حرکات ملایمش، موهام را پشت گوشم میزد و نوازشم میکرد. این لحظات قیمتی و نایاب بود و فقط در آخر هفتهها میتونستم از اونا لذت ببرم.
احساس میکردم که تمام وجودم در آغوشش ذوب میشه و دلم میخواست به طور کامل در آغوشش غرق شم. سرم رو روی شونههای قوی و مهربونش گذاشتم و از این حس شیرین لذت بردم. به آرومی و با صدای ملایم گفتم: «عاشقتم!» دستاش از حرکت ایستاد و سرش رو داخل گردنم فرو برد، نفس عمیقی کشید و با صدا و نگاهی پر از عشق گفت: «من بیشتر!»
با لبخند و نگاهی عاشقانه ادامه دادم: «نه... من خیلی بی... !» و سپس با بوسهای طولانی و سوزان، از حرف زدنم جلوگیری کرد. بعد از اینکه از من جدا شد، ادامه داد: «با من بحث نکن هانی! در اینکه من تو رو بیشتر دوست دارم هیچ شکی نیست.»
با قاطعیتی که داخل صداش بود، خندیدم و با شوخی گفتم: «مطمئنی؟»
اون با جدیت گفت: «بدون شک!» بعدش از روی اُپن پایین پریدم و به سمت میز صبحانه رفتم. «خبخبخب، واسم چی درست کردی؟ :)»
جوابی نشنیدم، به سمتش برگشتم و دیدم همینطوری توی همون حالت ایستاده و با نگاهی محبتآمیز به من خیره شده . گفت: «خانم کوچولو، داشتم باهات مذاکره میکردم. چرا گذاشتی و رفتی؟»
دوباره به سمتش رفتم و با نگاهی جدی و در عین حال شوخ، پرسیدم: «پس میخوای به مذاکره ادامه بدی؟»
اون هم با لبخند به طرفم خم شد و گفت: «اوممم شاید!»
با خنده و بازیگوشی گفتم: «منو دست میندازی، آقای جئون؟»
با تعجب گفت: «اصلا!»
روی شست پاهام ایستادم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم. با تمام قدرتی که داخل بدنم بود، بوسهای عمیق و پرحرارت بهش زدم تا خلاف حرفش را به بهش ثابت کنم: «حالا دیدی، من بیشتر دوست دارم ! :)
#از_نوشته_های_ملورین#
۵۴۵
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.