عشق درگیرpt21
پارت۲۱
ات:چی شده؟
کوک:کاره خونه امادست
ات:به همین زودی؟
کوک:فقط یه صحنه سازیه دیگه
داشت با گوشیش ور میرفت
انگار میخواست به یکی دیگه زنگ بزنه
(کوک: جیمین
جیمین:الو بله؟
کوک:کپی گیری تموم شد
جیمین:داره کپی میکنه طول میکشه ریز کاری داره ماشالا یه قطعه دو قطعه طلا هم نیست حداقل ده دوازده کیلو طلایه
کوک:باشه)
ا.ت:خب امروز میریم مخفیگاه؟
کوک:اوهوم
ا.ت:خب باید اماده بشیم
ا.ت:کی میریم مخفیگاه؟
کوک:شب
ا.ت:شب؟
ا.ت:چرا شب؟ نمیخوای افرادتو اماده کنی
کوک:تهیونگ ارتشو ترتیب داده
ا.ت:خب ساعت چند؟
کوک:8
ا.ت:اها
کوک:میترسی؟
ا.ت:نه
پرش زمانی*
اماده شده بودم
رفتم پایین که دیدم جونگ کوکم امادست
ا.ت:بریم؟
کوک:اوهوم
سوار ماشین شدیم
ماشین حرکت کرد
حرف نمیزدیم که گفتم
ا.ت:کی دعوا شروع میشه
کوک:شورو هیجان داری؟
ا.ت:اره اولین باره حس میکنم دارم میرم جبهه
یه پوزخند زد
کوک:فردا
ا.ت:عووو
ا.ت:این دعواها تمومی نداره؟
کوک:نه
ا.ت:منبع این دعواها کیه؟
کوک:بابای جی هوپ
ا.ت:جی هوپ؟
کوک:اوهوم
ا.ت:چون بابای جی هوپ پیر ترین مافیا رو داره؟
کوک:اوهوم
ا.ت:یعنی جی هوپ هنوز به مقامش نرسیده؟
کوک:نه
ا.ت:تو از هایلی عصبانی نیستی؟
کوک:چرا داری درباری اون صحبت میکنی؟
ا.ت:چون تو همیشه مخفیش با این که همیشه بخاطرش پشیمونی
کوک:من فراموشش کردم باهاشم کاری ندارم
ا.ت:پس چرا دور قلبت یه دیوار کشیدی؟به کسی نمیتونی اعتماد کنی...
کوک:____
ا.ت:میخوام کمکت کنم
کوک:من فقط یه انتقام سخت میخپام و شوگاهم این فرصتو بهم داد
ا.ت:یعنی میخوای بکشیش؟
کوک:اوهوم کشتنش ارومم میکنه
کوک:اما هیچوقت نتونستم اینکارو بکنم
ا.ت:خب از نظر منم اینکارو نباید بکنی با کشتنش پدر و مادرت هیچوقت برنمیگردن
کوک:تو از نداشتن پدر و مادر چی میدونی
ا.ت:چرا زود قضاوت میکنی؟
سرشو بالا کرد
کوک:اونا...
ا.ت:اره اونا رو از دست دادم حتی نتونستم ببینمشون جز یک عکس چیزه دیگه ای ازشون ندارم
بغض کردم داشت گریم میگرفت
ا.ت:حتی حتی نتونستم یکبار بغل کردنشونو حس کنم حداقل تو اونارو دیدی بغلشونو حس کردی *گریه
ا.ت:ولی بازم خواستم بزارم به حساب سرنوشت
ا.ت:از بچه گیم تو بوسان پیش داییم بزرگ شدم فقط تلاش میکردم درسمو بخونم تا اینکه یه کار توی سئول تویه شرکت پیدا کردم دوسال توش کار کردم الانم که اینجام
ا.ت:من اینجوری زندگی کردم*لبخند تلخ
ا.ت:البته یه روزه تمام زندگیم زیرو رو شد
تمام مدت به حرفام گوش میکرد
کوک:متاسفم م.من...
ا.ت:نه من نیاز داشتم بهش الانم حالم خوبه خیلی وقت بود با کسی دردودل نکردم*لبخند
ا.ت:به نظرم خودمونو برای فردا اماده کنیم بهتره
کوک:اوهوم
بلاخره رسیدیم پیاده شدم
کلی بادیگاردو محافظ دورو برمون بود حداقل صد تایی بودن همشون مصلح بودن
ات:چی شده؟
کوک:کاره خونه امادست
ات:به همین زودی؟
کوک:فقط یه صحنه سازیه دیگه
داشت با گوشیش ور میرفت
انگار میخواست به یکی دیگه زنگ بزنه
(کوک: جیمین
جیمین:الو بله؟
کوک:کپی گیری تموم شد
جیمین:داره کپی میکنه طول میکشه ریز کاری داره ماشالا یه قطعه دو قطعه طلا هم نیست حداقل ده دوازده کیلو طلایه
کوک:باشه)
ا.ت:خب امروز میریم مخفیگاه؟
کوک:اوهوم
ا.ت:خب باید اماده بشیم
ا.ت:کی میریم مخفیگاه؟
کوک:شب
ا.ت:شب؟
ا.ت:چرا شب؟ نمیخوای افرادتو اماده کنی
کوک:تهیونگ ارتشو ترتیب داده
ا.ت:خب ساعت چند؟
کوک:8
ا.ت:اها
کوک:میترسی؟
ا.ت:نه
پرش زمانی*
اماده شده بودم
رفتم پایین که دیدم جونگ کوکم امادست
ا.ت:بریم؟
کوک:اوهوم
سوار ماشین شدیم
ماشین حرکت کرد
حرف نمیزدیم که گفتم
ا.ت:کی دعوا شروع میشه
کوک:شورو هیجان داری؟
ا.ت:اره اولین باره حس میکنم دارم میرم جبهه
یه پوزخند زد
کوک:فردا
ا.ت:عووو
ا.ت:این دعواها تمومی نداره؟
کوک:نه
ا.ت:منبع این دعواها کیه؟
کوک:بابای جی هوپ
ا.ت:جی هوپ؟
کوک:اوهوم
ا.ت:چون بابای جی هوپ پیر ترین مافیا رو داره؟
کوک:اوهوم
ا.ت:یعنی جی هوپ هنوز به مقامش نرسیده؟
کوک:نه
ا.ت:تو از هایلی عصبانی نیستی؟
کوک:چرا داری درباری اون صحبت میکنی؟
ا.ت:چون تو همیشه مخفیش با این که همیشه بخاطرش پشیمونی
کوک:من فراموشش کردم باهاشم کاری ندارم
ا.ت:پس چرا دور قلبت یه دیوار کشیدی؟به کسی نمیتونی اعتماد کنی...
کوک:____
ا.ت:میخوام کمکت کنم
کوک:من فقط یه انتقام سخت میخپام و شوگاهم این فرصتو بهم داد
ا.ت:یعنی میخوای بکشیش؟
کوک:اوهوم کشتنش ارومم میکنه
کوک:اما هیچوقت نتونستم اینکارو بکنم
ا.ت:خب از نظر منم اینکارو نباید بکنی با کشتنش پدر و مادرت هیچوقت برنمیگردن
کوک:تو از نداشتن پدر و مادر چی میدونی
ا.ت:چرا زود قضاوت میکنی؟
سرشو بالا کرد
کوک:اونا...
ا.ت:اره اونا رو از دست دادم حتی نتونستم ببینمشون جز یک عکس چیزه دیگه ای ازشون ندارم
بغض کردم داشت گریم میگرفت
ا.ت:حتی حتی نتونستم یکبار بغل کردنشونو حس کنم حداقل تو اونارو دیدی بغلشونو حس کردی *گریه
ا.ت:ولی بازم خواستم بزارم به حساب سرنوشت
ا.ت:از بچه گیم تو بوسان پیش داییم بزرگ شدم فقط تلاش میکردم درسمو بخونم تا اینکه یه کار توی سئول تویه شرکت پیدا کردم دوسال توش کار کردم الانم که اینجام
ا.ت:من اینجوری زندگی کردم*لبخند تلخ
ا.ت:البته یه روزه تمام زندگیم زیرو رو شد
تمام مدت به حرفام گوش میکرد
کوک:متاسفم م.من...
ا.ت:نه من نیاز داشتم بهش الانم حالم خوبه خیلی وقت بود با کسی دردودل نکردم*لبخند
ا.ت:به نظرم خودمونو برای فردا اماده کنیم بهتره
کوک:اوهوم
بلاخره رسیدیم پیاده شدم
کلی بادیگاردو محافظ دورو برمون بود حداقل صد تایی بودن همشون مصلح بودن
۵۴.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.