عشق ابدی پارت ۸۹
عشق ابدی پارت ۸۹
ویو جیمین
با حرف جیهوپ همه برگشتیم سمت تهیونگ
دکتر رو صدا زدیم و رفت داخل
وقتی اومد بیرون گفت
دکتر : جیمین ... بهم گفت به جیمین بگم بره پیشش .
-م...من؟(تعجب)
دکتر : بله ! آها و اینکه لطفاً یکی یکی برید داخل و زیاد هم ازش حرف نکشید .
وقتی دکتر رفت با استرس وارد اتاق شدم و به تهیونگی که روی تخت نشسته بود خیره شدم
یکم رفتم جلو تر که برگشت سمتم و نگاهم کرد ؛ تو چشماش اشک بود . فهمیده بودم برای چی حالش بد شده
ته: جیمین ... داشتی میگفتی. (بغض)
- تهیونگ من...من.. متاسفم(ناراحت)
ته : هوم . متاسف؟
- باور کن تمام رفتاراش اینو میگفت .
ته : جیمین ، جیمین ، جیمین ! چند بار بهت گفتم از رو رفتار نسنج ؟ چند بار بهت گفتم آدم میتونه تو ظاهر دوست و تو باطن دشمن باشه؟ چند بار بهت گفتم جیمین ؟ چندبار؟!
تمام حرفاش رو با داد میگفت و آخرش رو آروم .
حق داشت ؛ من دوباره از رفتارای کوک این حرفا زدم
- ببخشید تهیونگ ؛ من دوباره از رفتار امید دادم . از حرکاتش امید دادم . میدونم کارم اشتباه بود اما..
ته : اما چی جیمین؟ اما چی؟؟(آخرش داد و گریه)
- آروم باش ... اما نمیتونستم باور کنم همه این کاراش تظاهری و بی معنی بودن(بلند)
ته : جیمین من قلبم مریضه . میدونم و میدونی ... من سرطان دارم . میدونم و میدونی ؛ من کلی درد دارم . اینم تو میدونی . جیمین تو که از تک به تک زندگیم و حالاتم خبر داری ! چرا؟ چرا کمکم نکردی؟ چرا به جای این که دستمو بگیری و از این باتلاق عشق نجاتم بدی ، بیشتر هولم دادی و غرقم کردی؟؟(بلند و گریه)
ته : چرا جیمین ؟ چرا باید انقدر زندگی من پر درد باشه؟ از بچگی قلبم باهام لج بود . نمیتونستم درست زندگی کنم ؛ همش تو بیمارستان و اتاق عمل بودم . بعدم که مامان و بابام به اون طرز وحشتناک جلو چشمام کشته شدن و حق اعتراض نداشتم .. در حالی که فقط ۶ سالم بود ؛ آجوما رو از دست دادم . جیهوپ رو مدتی از دست دادم . افسردگی داشتم ، ولی هیچکس کنارم نبود . زندگیم به یه مو بند بود و کسی نجاتم نمیداد. چند بار تا الان قلبم به مرگ نزدیک شد؟ جیمین من دیگه نمیخوام بمونم . چرا آوردینم بیمارستان ؟ چرا نزاشتی همونجا بمیرم؟ تو که میدونی ، چرا نزاشتی ؟؟
ویو جیمین
با حرف جیهوپ همه برگشتیم سمت تهیونگ
دکتر رو صدا زدیم و رفت داخل
وقتی اومد بیرون گفت
دکتر : جیمین ... بهم گفت به جیمین بگم بره پیشش .
-م...من؟(تعجب)
دکتر : بله ! آها و اینکه لطفاً یکی یکی برید داخل و زیاد هم ازش حرف نکشید .
وقتی دکتر رفت با استرس وارد اتاق شدم و به تهیونگی که روی تخت نشسته بود خیره شدم
یکم رفتم جلو تر که برگشت سمتم و نگاهم کرد ؛ تو چشماش اشک بود . فهمیده بودم برای چی حالش بد شده
ته: جیمین ... داشتی میگفتی. (بغض)
- تهیونگ من...من.. متاسفم(ناراحت)
ته : هوم . متاسف؟
- باور کن تمام رفتاراش اینو میگفت .
ته : جیمین ، جیمین ، جیمین ! چند بار بهت گفتم از رو رفتار نسنج ؟ چند بار بهت گفتم آدم میتونه تو ظاهر دوست و تو باطن دشمن باشه؟ چند بار بهت گفتم جیمین ؟ چندبار؟!
تمام حرفاش رو با داد میگفت و آخرش رو آروم .
حق داشت ؛ من دوباره از رفتارای کوک این حرفا زدم
- ببخشید تهیونگ ؛ من دوباره از رفتار امید دادم . از حرکاتش امید دادم . میدونم کارم اشتباه بود اما..
ته : اما چی جیمین؟ اما چی؟؟(آخرش داد و گریه)
- آروم باش ... اما نمیتونستم باور کنم همه این کاراش تظاهری و بی معنی بودن(بلند)
ته : جیمین من قلبم مریضه . میدونم و میدونی ... من سرطان دارم . میدونم و میدونی ؛ من کلی درد دارم . اینم تو میدونی . جیمین تو که از تک به تک زندگیم و حالاتم خبر داری ! چرا؟ چرا کمکم نکردی؟ چرا به جای این که دستمو بگیری و از این باتلاق عشق نجاتم بدی ، بیشتر هولم دادی و غرقم کردی؟؟(بلند و گریه)
ته : چرا جیمین ؟ چرا باید انقدر زندگی من پر درد باشه؟ از بچگی قلبم باهام لج بود . نمیتونستم درست زندگی کنم ؛ همش تو بیمارستان و اتاق عمل بودم . بعدم که مامان و بابام به اون طرز وحشتناک جلو چشمام کشته شدن و حق اعتراض نداشتم .. در حالی که فقط ۶ سالم بود ؛ آجوما رو از دست دادم . جیهوپ رو مدتی از دست دادم . افسردگی داشتم ، ولی هیچکس کنارم نبود . زندگیم به یه مو بند بود و کسی نجاتم نمیداد. چند بار تا الان قلبم به مرگ نزدیک شد؟ جیمین من دیگه نمیخوام بمونم . چرا آوردینم بیمارستان ؟ چرا نزاشتی همونجا بمیرم؟ تو که میدونی ، چرا نزاشتی ؟؟
۳.۱k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.