a shadow in you پارت ۵
بعد از گفت و گویی عادی ، مادر بزرگ اونها رو تنها گذاشت تا باهم حرف بزنن و همه چیز رو مشخص کنن . جونگکوک همونطور که روبروی لیسا نشسته بود پلکی زد و آب دهانش رو قورت داد . لیسا هم همینطور که با انگشتاش بازی میکرد ، گوش هاش رو تیز کرده بود و منتظر صحبت جونگکوک بود . جونگکوک بلخره شروع به حرف زدن کرد .
جونگکوک: میدونی لیسا ، من به پدر و مادرت خیلی مدیونم . قیم تو شدن کوچک ترین کاریه که میتونم براشون انجام بدم . شاید اینها رو ندونی اما من تو بچگی مادرم رو از دست دادم و غم بزرگی رو تحمل کردم . من خیلی به مادرم وابسته بودم و با اخلاق پدرم کنار نمیومدم . بعد از مرگ مادرم با پدرم به هر دلیلی دعوام میشد و از خونه بیرون میرفتم گاهی وقتا هم با اشک آواره کوچه و خیابون میشدم . این قضیه تا وقتی ادامه پیدا کرد تا با خانم مانوبان آشنا شدم . مادرت زنی مهربون و با ملاحظه بود . من رو مثل فرزند خودش دوست داشت و برام اهمیت قائل بود . اون جای خالی مادرم رو پر میکرد و همیشه دلنگران و مراقب من بود . شاید اگه مادرت نبود من انگیزه ای پیدا نمیکردم تا درس بخونم و یک فرد موفق بشم . در خونه شما همیشه به من باز بود . من هیچوقت نتونستم لطف مادرت رو جبران کنم . مادرت زن خیلی خوبی بود لیسا ، امیدوارم در آرامش باشه . واقعا متاسفم و خودم رو نمیبخشم که نتونستم تو مراسم خاکسپاری اش حضور داشته باشم . من اون زمان وسط یک سمینار مهم تو خارج بودم و دیر رسیدم .
لیسا ماتش برده بود ، هرگز فکر نمیکرد که مرد روبروش تو زندگیش اینقدر مشکل داشته باشه .
لیسا: اوه آقای جئون! من واقعا متعجب شدم !
جونگکوک: میدونی لیسا ، من به پدر و مادرت خیلی مدیونم . قیم تو شدن کوچک ترین کاریه که میتونم براشون انجام بدم . شاید اینها رو ندونی اما من تو بچگی مادرم رو از دست دادم و غم بزرگی رو تحمل کردم . من خیلی به مادرم وابسته بودم و با اخلاق پدرم کنار نمیومدم . بعد از مرگ مادرم با پدرم به هر دلیلی دعوام میشد و از خونه بیرون میرفتم گاهی وقتا هم با اشک آواره کوچه و خیابون میشدم . این قضیه تا وقتی ادامه پیدا کرد تا با خانم مانوبان آشنا شدم . مادرت زنی مهربون و با ملاحظه بود . من رو مثل فرزند خودش دوست داشت و برام اهمیت قائل بود . اون جای خالی مادرم رو پر میکرد و همیشه دلنگران و مراقب من بود . شاید اگه مادرت نبود من انگیزه ای پیدا نمیکردم تا درس بخونم و یک فرد موفق بشم . در خونه شما همیشه به من باز بود . من هیچوقت نتونستم لطف مادرت رو جبران کنم . مادرت زن خیلی خوبی بود لیسا ، امیدوارم در آرامش باشه . واقعا متاسفم و خودم رو نمیبخشم که نتونستم تو مراسم خاکسپاری اش حضور داشته باشم . من اون زمان وسط یک سمینار مهم تو خارج بودم و دیر رسیدم .
لیسا ماتش برده بود ، هرگز فکر نمیکرد که مرد روبروش تو زندگیش اینقدر مشکل داشته باشه .
لیسا: اوه آقای جئون! من واقعا متعجب شدم !
۳.۲k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.