ازدواج اجباری پارت59
تهیونگ: جونگکوک داری زیاده روی میکنی اینطور رفتار کردنت با ا.ت درست نیست و هوسوک هم نمیخواد میونتون به خاطر اون ها خراب شه
جدی نگاهش کردم
جونگکوک: به خاطر اونا نیست باید یکم عاقل شه
تهیونگ: ولی اونم انسانه اینطوری رفتار کردن باهاش درست نیست این یه شک*نجه جس*می و درو*نیه
جونگکوک:منظورت چیه
تهیونگ:معلومه بیچاره حتی در بالکنم ازش بستی بنظرت اون نباید یکم هوا تازه بهش بخوره باور کن اینطوری پیش بره مریض میشه
کلافه نگاهش کردم
جونگکوک:تو نگران این نباش همش زیر سر لارا ست
وبعد پاشدم و رفتم سمت اتاق هرچی باشه امروز داییم اینا میان باید بیاد بیرون درو باز کردم دیدم هنوز دختره تنبل لم داده رو تخت مطمئنم دایی اینا درمورد این دیونه میپرسن پاس باید بیدارش کنم
جونگکوک: تو هنوز بیدار نشدی
اروم گفت
ا.ت:هممم نه
رفتم کنارش رو تخت نشستم یه دستش رو چشماش بود دستشو گرفتم که چشماش رو باز کرد و به چشمام نگاه کرد خدایا هر وقت این چشما رو میبینم همه چی یادم میره و بیشتر و بیشتر عاشقش میشم دستش که تو دستم بود رو بالا اوردم و بو* سیدم بعد اروم گفتم
جونگکوک:شیرینکم پاشو دیگه
اروم جواب داد
ا.ت: حوصله ندارم
لبخد زدم وگفتم
جونگکوک: چرا اینقدر سرسختی
کلافه نگاهم کرد و گفت
ا.ت: چون زن توم
جونگکوک:الان تو از من عصبی به جای اینکه من ازت عصبی باشم
کلافه پاشد و نشست
ا.ت: نگو که عصبانی چند روزه منو اینجا زندانی کردی ادم با دشمن خودشم اینکارو نمیکنه
جونگکوک:بله عصبیم حتی اگه عصبیمباشم نمیتونم بیشتر از این کاری باهات بکنم
دستاشو جلوش به هم گره زد و با اخم گفت
ا.ت:منظورت چیه و برای چی
جونگکوک:چون دوستت دارم
کلافه پاشد و رفت سمت کمد و لباس و هو*له برداشت و بعد روشو طرفم کرد وگفت
ا.ت: دوست داشتنت و علاقت بهم مثل پیر مردا میمونه
خندیدم اونم رفت تو حمو*م ای لع*نت بهت جئون ا.ت چرا اینقدر دوستت دارم خیلی چیزا تو زندگیم از دست دادم ولی اون برام خود آرامشه
بعد نیم ساعت از حمو*م بیرون اومد لباس سفید که روش گلگلی ابی بود پوشیده بود وکاملا با پو*ست سفیدش و موهای بلند مشکیش زیبا نشان داده میشود داشت مو هاش رو خشک می کرد که بعد پاشد اومد جلوم وباصدای زیباش منو از فکر هام بیرون اورد
ا.ت: میشه حداقل در بالکن باز کنی احساس خفگی میکنم
صورتش سفید بود انگار ناراحت یا مریضه
جونگکوک: باشه ولی هوا سرد شده زیاد اونجا نمون
ا.ت:باشه ممنون
جونگکوک: بهم بگو چته چرا اینقدر رنگ پریده و بی حوصله به نظر میرسی
کنارم نشست و گفت
ا.ت:چیزی نیست
جونگکوک: بهم بو چته بی حوصله ای
ا.ت: نخیر فقط
جدی گفتم
جونگکوک: فقط چی
ا.ت:چرا باید بهت بگم وقتی این رو زا تو دلیل ناراحتی هامی
اخم کردم و گفتم
جونگکوک: منظورت چیه
نفس عمیقی کشید و گفت
ا.ت:خوشم نیماد که همیشه بدون اینکه بهم گوش بدی زود حرف بقیه رو باور میکنی و بهم باور نداری این کارت بهم حس کثیف و بدرد نخور بودن میده و دارم کمکم باور میکنم که چرا همه اینطوری می بیننم
ساکت شدم راست میگه من بدون گوش دادن بهش ازش عصبی شدم اما تو مغزم نمیره که عمه خودش نقشه شو خراب کنه
جونگکوک: ولی هنوز هم اونی که رفت تو اتاق مینا تو بودی
ا.ت:.... .
جدی نگاهش کردم
جونگکوک: به خاطر اونا نیست باید یکم عاقل شه
تهیونگ: ولی اونم انسانه اینطوری رفتار کردن باهاش درست نیست این یه شک*نجه جس*می و درو*نیه
جونگکوک:منظورت چیه
تهیونگ:معلومه بیچاره حتی در بالکنم ازش بستی بنظرت اون نباید یکم هوا تازه بهش بخوره باور کن اینطوری پیش بره مریض میشه
کلافه نگاهش کردم
جونگکوک:تو نگران این نباش همش زیر سر لارا ست
وبعد پاشدم و رفتم سمت اتاق هرچی باشه امروز داییم اینا میان باید بیاد بیرون درو باز کردم دیدم هنوز دختره تنبل لم داده رو تخت مطمئنم دایی اینا درمورد این دیونه میپرسن پاس باید بیدارش کنم
جونگکوک: تو هنوز بیدار نشدی
اروم گفت
ا.ت:هممم نه
رفتم کنارش رو تخت نشستم یه دستش رو چشماش بود دستشو گرفتم که چشماش رو باز کرد و به چشمام نگاه کرد خدایا هر وقت این چشما رو میبینم همه چی یادم میره و بیشتر و بیشتر عاشقش میشم دستش که تو دستم بود رو بالا اوردم و بو* سیدم بعد اروم گفتم
جونگکوک:شیرینکم پاشو دیگه
اروم جواب داد
ا.ت: حوصله ندارم
لبخد زدم وگفتم
جونگکوک: چرا اینقدر سرسختی
کلافه نگاهم کرد و گفت
ا.ت: چون زن توم
جونگکوک:الان تو از من عصبی به جای اینکه من ازت عصبی باشم
کلافه پاشد و نشست
ا.ت: نگو که عصبانی چند روزه منو اینجا زندانی کردی ادم با دشمن خودشم اینکارو نمیکنه
جونگکوک:بله عصبیم حتی اگه عصبیمباشم نمیتونم بیشتر از این کاری باهات بکنم
دستاشو جلوش به هم گره زد و با اخم گفت
ا.ت:منظورت چیه و برای چی
جونگکوک:چون دوستت دارم
کلافه پاشد و رفت سمت کمد و لباس و هو*له برداشت و بعد روشو طرفم کرد وگفت
ا.ت: دوست داشتنت و علاقت بهم مثل پیر مردا میمونه
خندیدم اونم رفت تو حمو*م ای لع*نت بهت جئون ا.ت چرا اینقدر دوستت دارم خیلی چیزا تو زندگیم از دست دادم ولی اون برام خود آرامشه
بعد نیم ساعت از حمو*م بیرون اومد لباس سفید که روش گلگلی ابی بود پوشیده بود وکاملا با پو*ست سفیدش و موهای بلند مشکیش زیبا نشان داده میشود داشت مو هاش رو خشک می کرد که بعد پاشد اومد جلوم وباصدای زیباش منو از فکر هام بیرون اورد
ا.ت: میشه حداقل در بالکن باز کنی احساس خفگی میکنم
صورتش سفید بود انگار ناراحت یا مریضه
جونگکوک: باشه ولی هوا سرد شده زیاد اونجا نمون
ا.ت:باشه ممنون
جونگکوک: بهم بگو چته چرا اینقدر رنگ پریده و بی حوصله به نظر میرسی
کنارم نشست و گفت
ا.ت:چیزی نیست
جونگکوک: بهم بو چته بی حوصله ای
ا.ت: نخیر فقط
جدی گفتم
جونگکوک: فقط چی
ا.ت:چرا باید بهت بگم وقتی این رو زا تو دلیل ناراحتی هامی
اخم کردم و گفتم
جونگکوک: منظورت چیه
نفس عمیقی کشید و گفت
ا.ت:خوشم نیماد که همیشه بدون اینکه بهم گوش بدی زود حرف بقیه رو باور میکنی و بهم باور نداری این کارت بهم حس کثیف و بدرد نخور بودن میده و دارم کمکم باور میکنم که چرا همه اینطوری می بیننم
ساکت شدم راست میگه من بدون گوش دادن بهش ازش عصبی شدم اما تو مغزم نمیره که عمه خودش نقشه شو خراب کنه
جونگکوک: ولی هنوز هم اونی که رفت تو اتاق مینا تو بودی
ا.ت:.... .
۴۳.۳k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.