mosio part④
نشستم پای گوشیم و ور میرفتم باهاش...
حوصلم تقریبا به چیز رفته بود...
واقعا عصابم خورد میشد میدیدم مامان و بابام دو دیقه هم وقت واسم ندارن
مثه همیشه باید نودله اماده بگیرم برای شام
از پای گوشی پاشدم و اب و گذاشتم تا جوش بیاد
به کته تهیونگ خیره شده بودم...
چرا کمکش میکنم...؟
نفسه عمیق کشیدم و نودل و انداختم تو آب
یکم که شل شد بهش فلفل اضافه کردم
یه مایتابه دیگه برداشتم و کره رو انداخت توش تا اب شه
دوتا پنیر ورقه و بعد مواده نودل و ریختم و زدم تا پنیرا اب شن
بعده اینکه پنیرا اب شدن نودل و قاطیش کردم با یه سودا شروع کردم به خوردن
(امتحان کنین خوشمزه میشه!)
زندگیم بی معنی بود
مضخرف و ساده...
بعده خوردنه نودل لبتاپم و اوردم و شروع کردم به نوشته مقاله درسیم
باید یه رمان مینوشتیم...
ژانرش دلخواه بود...ولی چی مینوشتم...
سرم و خاروندم
ا/ت=آهههههههههههههههههههه
کلافه بودم
بعده نیم ساعت تصمیم گرفتم از زندگیه خودم بنویسم
شروع کردم به نوشتن
"این داستانه منه"
"دختر بچه ای که از تولدش یاد گرفته مسئولیت پذیر باشه"
"دختر بچه ای که از تولدش یاد گرفته رو پای خودش وایسه"
پدر مادرم منو باز با خاله نای تنها گذاشتن...اونا فقط به کار کردن فک میکنن و فک نکنم تو عمرشون یبار معنی خانواده و عشق و فهمیده باشن...من...یه دختر بچه ۷ ساله دلم با مامان بابام بازی کنم نه پرستاره بچه ۶۰ سالم (:
بعده دوساعت کار کردن رو مقالم رسیده بودم به ۱۲ سالگیم...دوران بلوغم
تا خواستم بنویسم زنگه خونه خورد
رفتم باز کردم
پستچی بود
پستچی=بسته دارین
بسته رو ازشون گرفتم
پستچی=اینجا رو امضا میکنین؟
برگه رو گرفتم و امضا کردم
پستچی=ممنون...خدانگهدار
ا/ت=خداحافظ...
پسته رو بردم تو خونه و بازش کردم
از طرفه دایی کستل بود...
واسه بابا و مامان تحقیقارو فرستاده بود...
پدر مادره من پلیسه جنایی هستن...و داییم وکیل...فک کنم مربوط به پروندشونه...
اهمیت ندادم
گوشیه خونه زنگ خورد
تا رفتم جواب بدم به بسته افتاد
برگشتم که جمعش کنم یه نامه دیدم
روش نوته بود از طرفه دایی کستل برای ا/ت عزیزم
نامه رو برداشتم و پاک تلفن و فراموش کردم
ناه رو باز کردم
تلفن رفت رو پیغامگیر
مامان=الو!؟...ا/ت؟...آه...باز با دوستاش بیرونه آلبرت
بابا=پس بهش بگو ببینه بسته کستل رسیده یا نه؟
مامان=ا/ت داییت برامون مدارکه مهمی و فرستاده یادت باشه تحویلشون بگیری
قطع شدــ
نامه رو برداشتم و بازش کردم و شروع کردم به خوندنش
ا/ت عزیزم
امیدوارم حالت خوب باشه...
تتها چیزی که خواستم بگم این بود که مراقبه اون پسره باش
با خوندنه نامه چشمام هفتا شد...
پسره؟
نکنهـــ وقتی به پایینه نامه نگا کردم دیدم نوشته tea تهیونگ!؟...
تهیونگ و از کجا میشناسه...
.منظورش چیه مراقبش باشم...
حوصلم تقریبا به چیز رفته بود...
واقعا عصابم خورد میشد میدیدم مامان و بابام دو دیقه هم وقت واسم ندارن
مثه همیشه باید نودله اماده بگیرم برای شام
از پای گوشی پاشدم و اب و گذاشتم تا جوش بیاد
به کته تهیونگ خیره شده بودم...
چرا کمکش میکنم...؟
نفسه عمیق کشیدم و نودل و انداختم تو آب
یکم که شل شد بهش فلفل اضافه کردم
یه مایتابه دیگه برداشتم و کره رو انداخت توش تا اب شه
دوتا پنیر ورقه و بعد مواده نودل و ریختم و زدم تا پنیرا اب شن
بعده اینکه پنیرا اب شدن نودل و قاطیش کردم با یه سودا شروع کردم به خوردن
(امتحان کنین خوشمزه میشه!)
زندگیم بی معنی بود
مضخرف و ساده...
بعده خوردنه نودل لبتاپم و اوردم و شروع کردم به نوشته مقاله درسیم
باید یه رمان مینوشتیم...
ژانرش دلخواه بود...ولی چی مینوشتم...
سرم و خاروندم
ا/ت=آهههههههههههههههههههه
کلافه بودم
بعده نیم ساعت تصمیم گرفتم از زندگیه خودم بنویسم
شروع کردم به نوشتن
"این داستانه منه"
"دختر بچه ای که از تولدش یاد گرفته مسئولیت پذیر باشه"
"دختر بچه ای که از تولدش یاد گرفته رو پای خودش وایسه"
پدر مادرم منو باز با خاله نای تنها گذاشتن...اونا فقط به کار کردن فک میکنن و فک نکنم تو عمرشون یبار معنی خانواده و عشق و فهمیده باشن...من...یه دختر بچه ۷ ساله دلم با مامان بابام بازی کنم نه پرستاره بچه ۶۰ سالم (:
بعده دوساعت کار کردن رو مقالم رسیده بودم به ۱۲ سالگیم...دوران بلوغم
تا خواستم بنویسم زنگه خونه خورد
رفتم باز کردم
پستچی بود
پستچی=بسته دارین
بسته رو ازشون گرفتم
پستچی=اینجا رو امضا میکنین؟
برگه رو گرفتم و امضا کردم
پستچی=ممنون...خدانگهدار
ا/ت=خداحافظ...
پسته رو بردم تو خونه و بازش کردم
از طرفه دایی کستل بود...
واسه بابا و مامان تحقیقارو فرستاده بود...
پدر مادره من پلیسه جنایی هستن...و داییم وکیل...فک کنم مربوط به پروندشونه...
اهمیت ندادم
گوشیه خونه زنگ خورد
تا رفتم جواب بدم به بسته افتاد
برگشتم که جمعش کنم یه نامه دیدم
روش نوته بود از طرفه دایی کستل برای ا/ت عزیزم
نامه رو برداشتم و پاک تلفن و فراموش کردم
ناه رو باز کردم
تلفن رفت رو پیغامگیر
مامان=الو!؟...ا/ت؟...آه...باز با دوستاش بیرونه آلبرت
بابا=پس بهش بگو ببینه بسته کستل رسیده یا نه؟
مامان=ا/ت داییت برامون مدارکه مهمی و فرستاده یادت باشه تحویلشون بگیری
قطع شدــ
نامه رو برداشتم و بازش کردم و شروع کردم به خوندنش
ا/ت عزیزم
امیدوارم حالت خوب باشه...
تتها چیزی که خواستم بگم این بود که مراقبه اون پسره باش
با خوندنه نامه چشمام هفتا شد...
پسره؟
نکنهـــ وقتی به پایینه نامه نگا کردم دیدم نوشته tea تهیونگ!؟...
تهیونگ و از کجا میشناسه...
.منظورش چیه مراقبش باشم...
۳۵.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.