فیک کوک ^ ^عشق قدیمی ( پارت 1)
خدایااااا کی از این بدبختی خلاص میشم، چرا باید با کسی ازدواج کنم که منو دوس نداره، کاری هم نمیتونم بکنم 😔 هععیییی غیر از این، از زندگی نمیشه توقع داشت.
فلش بک دوسال قبل :(ا/ت : تازه دانشگاهم تموم شده بود، منو کوک دوستای صمیمی بودیم، نمیدونم چیشد دیدم یه دفعه بهش علاقه مند شدم، 1 ماه گذشت، باهاش قرار گذاشتم
ا/ت : کوک، میشه یه قرار باهم بذاریم ؟؟
کوک :آره، فقط کجا ببینمت؟
ا/ت :بیا به این آدرس......
2 ساعت توی کافه نشسته بودم که دیدم کوک اومد، محو صحبت شدیم که دیدم دختر عموی کوک اومد داخل ( اسمش هه سو هست و ازش خوشم نمیاد چون همش میچسبه به کوک) به کوک گفت : مگه نگفتم امروز بیا بریم کافه چرا با این دختره اومدی؟ کوک : منو و ا/ت قرار نذاشتیم فقط کارم داشت. هه سو خیالش راحت شد و دست کوک و گرفت و از کافه رفتن بیرون، کوک :ببخشید ا/ت یه روز دیگه قرار میذاریم. ا/ت : باشه راحت باش. از اونروز خیلی ناراحت شدم و حتی کوک با من تماس هم نگرفت منم همینطور ، پدرومادرم نگران شدن و به خاطر اینکه افسردگی نگیرم منو فرستادن آمریکا
دو سال بعد از آمریکا برگشتم و رفتم خونه. پدرم گفت شب یکی از دوستاش میاد و میخواد باهاش صحبت کنه. برای شب اماده شدیم، زنگ درو زدن. خدمتکار درو باز کرد. اومدن تو که چشام چارتا شد. کوک و پدر مادرش بودن. اصلا توی چشمای کوک نگاه نمیکردم تعارف کردیم که بیان و روي مبل بشینن. پدرم و پدرش مشغول صحبت شدن که پدر کوک گفت : پسر من از دختر شما خوشش اومده و میخواد باهاش ازدواج کنه. پدرم هم به خاطر اینکه پدر کوک دوست صمیمیش بود روي اونو زمین ننداخت و قبول کرد. داشتم منفجر میشدم که وقتی گفتن عروسی رو اخر هفته برگزار کنیم دیگه طاقت نیاوردم و بلند گفتم : برای اخر هفته زوده، ما هنوز همدیگرو خوب نمیشناسیم. که کوک گفت : من و تو 4 سال هم دانشگاهی بودیم، کامل همدیگرو میشناسیم. خلاصه که همه قبول کردن و مراسم ازدواج افتاد آخر هفته.
زمان حال :
خیلی ناراحت بودم لباسم و پوشیدم و میکاپ آرتیست ها آرایشم کردن.(عکس لباس عروس و میکاپ و لباس کوک و گذاشتم، اسلاید های بعدی) کوک اومد داخل : خیلی خوشگل شدی عزیزم 😍
ا/ت: عزیزم؟ فکر نمیکنی یه ذره زود خودمونی شدی؟
کوک : بیخیال ا/ت ما تا چند ساعت بعد ازدواج میکنیم ، خوب نیست اینجوری باهم حرف بزنیم
ا/ت :آقای جونگ کوک... نذاشت حرف بزنم و دستشو گذاشت رو دهنم گفت :بهم بگو کوک یا بانی 😊
من هیچموقع اینو نمیگم آقای جئون جونگ کوک
خب خب دیگه واقعا خسته شدم پارت بعدی فردا میذارم دوستون دارم ❤️❤️
لایک و فالو یادتون نره 😉
فلش بک دوسال قبل :(ا/ت : تازه دانشگاهم تموم شده بود، منو کوک دوستای صمیمی بودیم، نمیدونم چیشد دیدم یه دفعه بهش علاقه مند شدم، 1 ماه گذشت، باهاش قرار گذاشتم
ا/ت : کوک، میشه یه قرار باهم بذاریم ؟؟
کوک :آره، فقط کجا ببینمت؟
ا/ت :بیا به این آدرس......
2 ساعت توی کافه نشسته بودم که دیدم کوک اومد، محو صحبت شدیم که دیدم دختر عموی کوک اومد داخل ( اسمش هه سو هست و ازش خوشم نمیاد چون همش میچسبه به کوک) به کوک گفت : مگه نگفتم امروز بیا بریم کافه چرا با این دختره اومدی؟ کوک : منو و ا/ت قرار نذاشتیم فقط کارم داشت. هه سو خیالش راحت شد و دست کوک و گرفت و از کافه رفتن بیرون، کوک :ببخشید ا/ت یه روز دیگه قرار میذاریم. ا/ت : باشه راحت باش. از اونروز خیلی ناراحت شدم و حتی کوک با من تماس هم نگرفت منم همینطور ، پدرومادرم نگران شدن و به خاطر اینکه افسردگی نگیرم منو فرستادن آمریکا
دو سال بعد از آمریکا برگشتم و رفتم خونه. پدرم گفت شب یکی از دوستاش میاد و میخواد باهاش صحبت کنه. برای شب اماده شدیم، زنگ درو زدن. خدمتکار درو باز کرد. اومدن تو که چشام چارتا شد. کوک و پدر مادرش بودن. اصلا توی چشمای کوک نگاه نمیکردم تعارف کردیم که بیان و روي مبل بشینن. پدرم و پدرش مشغول صحبت شدن که پدر کوک گفت : پسر من از دختر شما خوشش اومده و میخواد باهاش ازدواج کنه. پدرم هم به خاطر اینکه پدر کوک دوست صمیمیش بود روي اونو زمین ننداخت و قبول کرد. داشتم منفجر میشدم که وقتی گفتن عروسی رو اخر هفته برگزار کنیم دیگه طاقت نیاوردم و بلند گفتم : برای اخر هفته زوده، ما هنوز همدیگرو خوب نمیشناسیم. که کوک گفت : من و تو 4 سال هم دانشگاهی بودیم، کامل همدیگرو میشناسیم. خلاصه که همه قبول کردن و مراسم ازدواج افتاد آخر هفته.
زمان حال :
خیلی ناراحت بودم لباسم و پوشیدم و میکاپ آرتیست ها آرایشم کردن.(عکس لباس عروس و میکاپ و لباس کوک و گذاشتم، اسلاید های بعدی) کوک اومد داخل : خیلی خوشگل شدی عزیزم 😍
ا/ت: عزیزم؟ فکر نمیکنی یه ذره زود خودمونی شدی؟
کوک : بیخیال ا/ت ما تا چند ساعت بعد ازدواج میکنیم ، خوب نیست اینجوری باهم حرف بزنیم
ا/ت :آقای جونگ کوک... نذاشت حرف بزنم و دستشو گذاشت رو دهنم گفت :بهم بگو کوک یا بانی 😊
من هیچموقع اینو نمیگم آقای جئون جونگ کوک
خب خب دیگه واقعا خسته شدم پارت بعدی فردا میذارم دوستون دارم ❤️❤️
لایک و فالو یادتون نره 😉
۹۲.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.