یه دیوونه دنبالم کرده!(part 7)
)
بعد منو گذاشت زمین و رفت از پله ها بالا و رفت سمت در بزرگ امارت، یه در چوبی بود که روش کنده کاری شده بود.
قبلش چندتا خدمتکار اومدن و درو براش باز کردن، اصلا یادش رفته بود که من هستم یا نه؟
+هوی کجایی بیا اینجا!!(از پشت نرده های سنگی)
_اومدم.(میره سمت پله ها و ازش بالا میره)
رفتم کنارش، به خاطر من وایستاده بود و هنوز نرفته بود داخل خونه.
+ساعت هاست من منتظرم و تو نیامدی!
_نمی خواد حالا خودتو بگیر به حالت قدیمی حرف بزنی!!
+آخر تو ملکه ی منی (با حالت مسخره)
_هر هر.
+(خنده)
خیلی رو مخ و دیوونه بود حرف هایی می زد که از روی امید بود دلم براش می سوخت(دلت برای خودت بسوزه!)
برای چی باید اینقدر خوشگل باشه ولی باید درد بکشه؟ تصمیم گرفته بودم بهش کمک کنم تا حالش خوب بشه، مطمئنم که راه درمانی هست.
_کوک؟
+من اسمم رو بهت گفتم؟
_نه، یادت نیس که بابام بهم گفت؟!
+آها یادم رفته بود(گوشیش رو روشن می کنه)
منو دستم رو گرفت و برد سمت طبقه ی بالا، در یه اتاق رو باز کرد و رفتیم داخلش، خیلی تم اتاق قشنگ بود
رنگ طوسی، مشکی.
یه آینه قدی پایه دار که مشکی اونور میز لوازم آرایش بود و نور مخفی آبی به سقف خورده بود.
وقتی دقت کردم سقف روش ستاره داشت و می درخشید، چونکه شب بود.
روی میز لوازم آرایش، ادکلن های تلخ و خنک بود و تختش هم یه روتختی طوسی، مشکی انداخته بودن، چندتا کوسن سفید، مشکی هم کنار تاج بود و روی پایین تخت خز مشکی گذاشته بودن که تا پایین خود تخت اومده بود. کنار تخت هردو طرفش یه پا تختی بود روی هر کدومشون هم یه آباژور سفید گذاشته بودن.
_اتاق خوشگلی داری.
+سلیقه ی منو دست کم نگیر(با لبخند)
_همش کار خودته؟
+آره خودم این شکلی طراحیش کردم.
یکم مکث کرد و رفت سمت یه در که داخل اتاق بود.
+بیا دنبالم!
چمدونم رو گذاشتم روی تخت و رفتم سمت اون دره، وقتی یکم نگاه کردم فهمیدم اتاق لباسه، یه طرف کت شلوار، یه طرف لباس های راحتی و گشاد، یه طرف هم کفش ها بودن، همه ی این لباس هایی که اونجا بودن همشون از مارک های معروف بود، رفتم یکم نزدیک یه قفسه دیدم داخل ساعت های مارک که روشون الماس کاری کرده بودن.
+من باهات کار دارم محو لباسام شدی؟!
_بب.خشید(سرش رو میاره پایین)
+اشکال نداره(با خنده ی مهربون)
سرم رو آووردم بالا دیدم پشت روال لباس ها یه در مخفی هستش، به اون در یه ضربه ی آروم زد و درش باز شد، بهم اشاره کرد برم داخلش رو ببینم، خودش هم همراهم اومد.
پشت اون در یه اتاق خیلی کوچیک بود، وقتی چراغش رو روشن کرد دیدم کلا وسایل موسیقی و نقاشی اونجا هست، رفت سمت یه بوم نقاشی که روش رو پارچه ی سفید انداخته بود.
وقتی پارچه رو برداشت دهنم تا دو متر باز شده بود
بعد منو گذاشت زمین و رفت از پله ها بالا و رفت سمت در بزرگ امارت، یه در چوبی بود که روش کنده کاری شده بود.
قبلش چندتا خدمتکار اومدن و درو براش باز کردن، اصلا یادش رفته بود که من هستم یا نه؟
+هوی کجایی بیا اینجا!!(از پشت نرده های سنگی)
_اومدم.(میره سمت پله ها و ازش بالا میره)
رفتم کنارش، به خاطر من وایستاده بود و هنوز نرفته بود داخل خونه.
+ساعت هاست من منتظرم و تو نیامدی!
_نمی خواد حالا خودتو بگیر به حالت قدیمی حرف بزنی!!
+آخر تو ملکه ی منی (با حالت مسخره)
_هر هر.
+(خنده)
خیلی رو مخ و دیوونه بود حرف هایی می زد که از روی امید بود دلم براش می سوخت(دلت برای خودت بسوزه!)
برای چی باید اینقدر خوشگل باشه ولی باید درد بکشه؟ تصمیم گرفته بودم بهش کمک کنم تا حالش خوب بشه، مطمئنم که راه درمانی هست.
_کوک؟
+من اسمم رو بهت گفتم؟
_نه، یادت نیس که بابام بهم گفت؟!
+آها یادم رفته بود(گوشیش رو روشن می کنه)
منو دستم رو گرفت و برد سمت طبقه ی بالا، در یه اتاق رو باز کرد و رفتیم داخلش، خیلی تم اتاق قشنگ بود
رنگ طوسی، مشکی.
یه آینه قدی پایه دار که مشکی اونور میز لوازم آرایش بود و نور مخفی آبی به سقف خورده بود.
وقتی دقت کردم سقف روش ستاره داشت و می درخشید، چونکه شب بود.
روی میز لوازم آرایش، ادکلن های تلخ و خنک بود و تختش هم یه روتختی طوسی، مشکی انداخته بودن، چندتا کوسن سفید، مشکی هم کنار تاج بود و روی پایین تخت خز مشکی گذاشته بودن که تا پایین خود تخت اومده بود. کنار تخت هردو طرفش یه پا تختی بود روی هر کدومشون هم یه آباژور سفید گذاشته بودن.
_اتاق خوشگلی داری.
+سلیقه ی منو دست کم نگیر(با لبخند)
_همش کار خودته؟
+آره خودم این شکلی طراحیش کردم.
یکم مکث کرد و رفت سمت یه در که داخل اتاق بود.
+بیا دنبالم!
چمدونم رو گذاشتم روی تخت و رفتم سمت اون دره، وقتی یکم نگاه کردم فهمیدم اتاق لباسه، یه طرف کت شلوار، یه طرف لباس های راحتی و گشاد، یه طرف هم کفش ها بودن، همه ی این لباس هایی که اونجا بودن همشون از مارک های معروف بود، رفتم یکم نزدیک یه قفسه دیدم داخل ساعت های مارک که روشون الماس کاری کرده بودن.
+من باهات کار دارم محو لباسام شدی؟!
_بب.خشید(سرش رو میاره پایین)
+اشکال نداره(با خنده ی مهربون)
سرم رو آووردم بالا دیدم پشت روال لباس ها یه در مخفی هستش، به اون در یه ضربه ی آروم زد و درش باز شد، بهم اشاره کرد برم داخلش رو ببینم، خودش هم همراهم اومد.
پشت اون در یه اتاق خیلی کوچیک بود، وقتی چراغش رو روشن کرد دیدم کلا وسایل موسیقی و نقاشی اونجا هست، رفت سمت یه بوم نقاشی که روش رو پارچه ی سفید انداخته بود.
وقتی پارچه رو برداشت دهنم تا دو متر باز شده بود
۱۰.۲k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.