My star ☆
My star ☆
بی هدف توی خیابونای سئول قدم میزدم.بی هدف فقط حرکت میکردم مثل عقربه های ساعتی که بی وقفه به سمت جلو حرکت میکنن.نمیدونستم کجا میخوام برم.
همینطور که میرفتم به زندگیم فکر میکردم،از زمانی که یادم میومد تا همین الان«.به گذشتم،ارزوهام،ارزوهایی که الان ازشون متنفر بودم.ارزوهایی که روزی برای رسیدن بهشون همه تلاشمو میکردم.من همه چیزمو برای اونا فدا کردم.از دوستام گذشتم،از کودکیم،حتی برای اونا خانوادم رو هم فدا کردم.
حالا من تنهای تنها بودم.یه دختر تنها تو یه شهر غریب.درسته!من به ارزوهام رسیدم ،همشونو بدست اوردم ولی به چه قیمتی؟اینکه تنها هم صحبت هام درو دیوارای اون خونه لعنتی باشن؟اینکه کسی نباشه که با صداش از خواب بیدار شم؟اینکه هر روز فقط برای دیگران تلاش کنم؟فقط برای اهداف اونا بجنگم؟پس زندگی خودم چی؟
نه این درست نیست!من چنین ادمی نبودم.همیشه خیلی ها کنارم بودن.من هیچوقت تنهایی رو تجربه نکرده بودم.اما افسوس که خصوصیت ادما همینه؛تا چیزی رو از دست ندیم قدرشو نمیدونیم! قطعا برای من همینطوره من همیشه فکر میکردم تنهایی بهتره ولی حالا...
هیچوقت فکر نمیکردم همچین سرنوشتی داشته باشم.همیشه فکر میکردم قراره یه زندگی اروم با. کسی که دوسش دارم داشته باشم. یه زندگی بدون هیچ مشکلی .اما متاسفانه همیشه کنار هر کاغذی یه شیشه مرکب وجود داره که به طور ناخواسته کج شه و به لکه ی سیاه روی کاغذ بوجود بیاره!این لکه کم کم بزرگ و بزرگ تر میشه و تمام کاغذو فرا میگیره.اما همیشه نقطه های سفیدی باقی میمونه!
کی فکرشو میکرد ارزوهایی که فکر کردن بهشون اینقدر شیرینه،رسیدن بهشون اینقدر تلخ باشه؟
تنها ارزوی من تبدیل شدن به یه ستاره بود.یه ایدل که خیلی ها ارزوشونه جای اون باشن .کسی که برای دیگران همه چی تمومه و هیچی کم نداره.
حالا من یه خواننده بودم،همون چیزی که ارزوشو داشتم»
رشته افکارم با برخوردنم به کسی پاره شد. وفتی به خودم اومدم که وسط خیابون افتاده بودمو یه دختر ۱۴/۱۵ساله روبروم تلاش میکرد تا وسایل پخش و پلاشو جمع کنه.
+اوه!واقعا متاسفم بزار کمکت کنم.
-مرسی..ببخشید داشتم با عجله میومدم..حواسم نبود..
+اشکالی نداره
خدارو شکر به صورتم نگاه نکرد وگرنه مجبور بودم منتظر بمونم تا باهاش عکس بگیرم و کلی بدبختی دیگه.
دوباره راه رفتنو از سر گرفتم اما با این تفاوت که اینبار میدونستم قراره کجا برم.اون نزدیکیا یه ساحل بود که صخره های بلندی داشت.از وقتی که کاراموز بودم میومدم اینجا.تقریبا میشه گفت پاتوقم اینجا بود.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت.تصمیم داشتم تا خود صبح اونجا بمونم. روی صخره های سفت اونجا دراز کشیدم و به اسمون مه گرفته خیره شدم و دوباره تو فکر فرو رفتم.
«خیلی وقته که زنگیم یکنواخت شده.صبح ها از خواب بیدار میشمو تا شب کارای مذخرف هر روزمو انجام میدمو با کلی خستگی به خواب میرم و فردا دوباره یه روز کسل کننده دیگه شروع میشه»
-امروز هوا خیلی خوبه مگه نه؟
+بله؟؟
-من مینهو هستم.جانگ مینهو.
+خوشبختم
-تو چی؟
+اممم..منو نمیشناسی؟
-باید بشناسم؟؟
+نه..میتونی منو نونا صدا کنی؟؟
-اسمی نداری؟
+دوست دارم اینطوری صدام کنی!
-باشه.
یه پسر تقریبا ۱۷ساله بود.با قد و قواره ریز که که سنشو کمتر نشون میدادو..اون چشمای براق که به راحتی میتونستی عمق چشماشو ببینی..اما تو چشمای اون یه چیزی عجیب بود..من توی چشمای براق اون یه ستاره دیدم...
******
بعد از اون روز هر وقت که میتونستم و تقریبا عادت هرروزم شده بود به خاطر دیدنش به همون پرتگاه میرفتم.
اون پسر باهوش و عاقلی بود طوری که هر وقت باهاش حرف میزدم احساس میکردم خیلی کوچیک هستم.با اینکه سنش از من کمتر بود اما چیزای زیادی میدونست و احساس میکردم از من خیلی بزرگتره.وقتی کنارش بودم همه مشکلاتمو از یاد میبردم و برای چند ساعت هم که شده احساس خوشبختی میکردم.حتی گاهی اوقات اخساس میکردم برگشتم به دوران ۱۵سالگیم زمانیکه برای چیزای خیلی کوچیک هم خوشحال میشدمو از ته دل میخندیدم.
-راجب جعبه پاندورا چیزی میدونی؟
با این سوالش به خودم اومدمو دست از زل زدن بهش برداشتم و با گیجی پرسیدم:
+ها؟ پاندورا؟؟ اها..اره میدونم چرا همچین سوالی پرسیدی؟
-به نظرت چرا در اخر تنها امید در جعبه باقی موند؟یعنی اگه باقی نمیموند چی میشد؟به نظرم امید برای انسانها یه چیز بیخوده..یه کلمه کلیشه ای که هیچکس بهش اعتقاد نداره!
+اوه خدای من چطور همچین چیزی به ذهنت رسید؟من تاحالا بهش فکر نکردم.
-من به امید هیچ اعتقادی ندارم..میدونی ترجیح میدم فقط روال عادی زندگیمو از پیش ببرم.
+اما اگه امید نباشه چطور میتونیم زندگیمونو ادامه بدیم؟تو چطوری میخوای بدون امید زندگی کنی؟؟
-نونا من دیگه باید برم بعدا میبینمت.
«نمیدونم چرا همیشه از جواب دادن به سوالام طفره میره»
قبل از اینکه خی
بی هدف توی خیابونای سئول قدم میزدم.بی هدف فقط حرکت میکردم مثل عقربه های ساعتی که بی وقفه به سمت جلو حرکت میکنن.نمیدونستم کجا میخوام برم.
همینطور که میرفتم به زندگیم فکر میکردم،از زمانی که یادم میومد تا همین الان«.به گذشتم،ارزوهام،ارزوهایی که الان ازشون متنفر بودم.ارزوهایی که روزی برای رسیدن بهشون همه تلاشمو میکردم.من همه چیزمو برای اونا فدا کردم.از دوستام گذشتم،از کودکیم،حتی برای اونا خانوادم رو هم فدا کردم.
حالا من تنهای تنها بودم.یه دختر تنها تو یه شهر غریب.درسته!من به ارزوهام رسیدم ،همشونو بدست اوردم ولی به چه قیمتی؟اینکه تنها هم صحبت هام درو دیوارای اون خونه لعنتی باشن؟اینکه کسی نباشه که با صداش از خواب بیدار شم؟اینکه هر روز فقط برای دیگران تلاش کنم؟فقط برای اهداف اونا بجنگم؟پس زندگی خودم چی؟
نه این درست نیست!من چنین ادمی نبودم.همیشه خیلی ها کنارم بودن.من هیچوقت تنهایی رو تجربه نکرده بودم.اما افسوس که خصوصیت ادما همینه؛تا چیزی رو از دست ندیم قدرشو نمیدونیم! قطعا برای من همینطوره من همیشه فکر میکردم تنهایی بهتره ولی حالا...
هیچوقت فکر نمیکردم همچین سرنوشتی داشته باشم.همیشه فکر میکردم قراره یه زندگی اروم با. کسی که دوسش دارم داشته باشم. یه زندگی بدون هیچ مشکلی .اما متاسفانه همیشه کنار هر کاغذی یه شیشه مرکب وجود داره که به طور ناخواسته کج شه و به لکه ی سیاه روی کاغذ بوجود بیاره!این لکه کم کم بزرگ و بزرگ تر میشه و تمام کاغذو فرا میگیره.اما همیشه نقطه های سفیدی باقی میمونه!
کی فکرشو میکرد ارزوهایی که فکر کردن بهشون اینقدر شیرینه،رسیدن بهشون اینقدر تلخ باشه؟
تنها ارزوی من تبدیل شدن به یه ستاره بود.یه ایدل که خیلی ها ارزوشونه جای اون باشن .کسی که برای دیگران همه چی تمومه و هیچی کم نداره.
حالا من یه خواننده بودم،همون چیزی که ارزوشو داشتم»
رشته افکارم با برخوردنم به کسی پاره شد. وفتی به خودم اومدم که وسط خیابون افتاده بودمو یه دختر ۱۴/۱۵ساله روبروم تلاش میکرد تا وسایل پخش و پلاشو جمع کنه.
+اوه!واقعا متاسفم بزار کمکت کنم.
-مرسی..ببخشید داشتم با عجله میومدم..حواسم نبود..
+اشکالی نداره
خدارو شکر به صورتم نگاه نکرد وگرنه مجبور بودم منتظر بمونم تا باهاش عکس بگیرم و کلی بدبختی دیگه.
دوباره راه رفتنو از سر گرفتم اما با این تفاوت که اینبار میدونستم قراره کجا برم.اون نزدیکیا یه ساحل بود که صخره های بلندی داشت.از وقتی که کاراموز بودم میومدم اینجا.تقریبا میشه گفت پاتوقم اینجا بود.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت.تصمیم داشتم تا خود صبح اونجا بمونم. روی صخره های سفت اونجا دراز کشیدم و به اسمون مه گرفته خیره شدم و دوباره تو فکر فرو رفتم.
«خیلی وقته که زنگیم یکنواخت شده.صبح ها از خواب بیدار میشمو تا شب کارای مذخرف هر روزمو انجام میدمو با کلی خستگی به خواب میرم و فردا دوباره یه روز کسل کننده دیگه شروع میشه»
-امروز هوا خیلی خوبه مگه نه؟
+بله؟؟
-من مینهو هستم.جانگ مینهو.
+خوشبختم
-تو چی؟
+اممم..منو نمیشناسی؟
-باید بشناسم؟؟
+نه..میتونی منو نونا صدا کنی؟؟
-اسمی نداری؟
+دوست دارم اینطوری صدام کنی!
-باشه.
یه پسر تقریبا ۱۷ساله بود.با قد و قواره ریز که که سنشو کمتر نشون میدادو..اون چشمای براق که به راحتی میتونستی عمق چشماشو ببینی..اما تو چشمای اون یه چیزی عجیب بود..من توی چشمای براق اون یه ستاره دیدم...
******
بعد از اون روز هر وقت که میتونستم و تقریبا عادت هرروزم شده بود به خاطر دیدنش به همون پرتگاه میرفتم.
اون پسر باهوش و عاقلی بود طوری که هر وقت باهاش حرف میزدم احساس میکردم خیلی کوچیک هستم.با اینکه سنش از من کمتر بود اما چیزای زیادی میدونست و احساس میکردم از من خیلی بزرگتره.وقتی کنارش بودم همه مشکلاتمو از یاد میبردم و برای چند ساعت هم که شده احساس خوشبختی میکردم.حتی گاهی اوقات اخساس میکردم برگشتم به دوران ۱۵سالگیم زمانیکه برای چیزای خیلی کوچیک هم خوشحال میشدمو از ته دل میخندیدم.
-راجب جعبه پاندورا چیزی میدونی؟
با این سوالش به خودم اومدمو دست از زل زدن بهش برداشتم و با گیجی پرسیدم:
+ها؟ پاندورا؟؟ اها..اره میدونم چرا همچین سوالی پرسیدی؟
-به نظرت چرا در اخر تنها امید در جعبه باقی موند؟یعنی اگه باقی نمیموند چی میشد؟به نظرم امید برای انسانها یه چیز بیخوده..یه کلمه کلیشه ای که هیچکس بهش اعتقاد نداره!
+اوه خدای من چطور همچین چیزی به ذهنت رسید؟من تاحالا بهش فکر نکردم.
-من به امید هیچ اعتقادی ندارم..میدونی ترجیح میدم فقط روال عادی زندگیمو از پیش ببرم.
+اما اگه امید نباشه چطور میتونیم زندگیمونو ادامه بدیم؟تو چطوری میخوای بدون امید زندگی کنی؟؟
-نونا من دیگه باید برم بعدا میبینمت.
«نمیدونم چرا همیشه از جواب دادن به سوالام طفره میره»
قبل از اینکه خی
۵۷.۱k
۲۹ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.