چرخُ فلک p78
حتی چشمای و لحن پشیمونش هم نتونست دلم رو به رحم بیاره
بعد از رفتنش خرید هاشو جابجا کردم...تقریبا همه چیز گرفته بود
از گوشت و مرغ و حبوبات گرفته...تا پودر لباس شویی و شوینده های بهداشتی
شبا به سختی خوابم می برد عادت به بغل و نوازش و بوسه هاش از سرم نیوفتاده بود
روز هام کسل کننده تر از دیروز میگذشتند...لباسمو عوض کردم و به پارک نزدیک خونه رفتم
دکترم گفته بود پیاده روی کنم و ورزش داشته باشم
حس غریبی نسبت به اون ماشینی که هر دفعه بيرون میومدم دنبالم میومد داشتم
ماشین جونگ کوک نبود ولی بعید هم نبود کسی رو مسئول مراقبت از من کرده باشه
به نفس نفس که افتادم روی نیمکتی نشستم
به بچه های ۴ ۵ ساله که داشتن کمی اونور تر ناشیانه با توپ بازی میکردن خیره شدم
بچه هارو خیلی دوست داشتم...اونقدر که اگه پرستار نمیشدم حتما یه کاری مرتبط با کودکان انتخاب میکردم
بچه ها مظلوم ترین و بی گناه ترین موجودات زمین بودند....یا افتادن توپشون به زیر نیمکتم از فکر اومدم بیرون
دختر بچه ای با لباس صورتی و موهای خرگوشی با اروم اومد سمتم
مشخص بود به شدت خجالتیه:
_میشه...میشه..توپمو بدید؟؟؟
بلند شدم ..کمی خم شدم و توپش رو برداشتم...رفتم سمتش و با لبخند توپشو بهش دادم...به شکمم خیره شد:
_این تو یه نی نی هست؟؟
خنده ی آرومی کردم:
_اره عزیزم
با خجالت دستشو آورد جلو:
_میشه بهش..دست بزنم؟
اره ای گفتم...دست کوچولو و نرمش رو گرفتم و روی شکمم گذاشتم...با ذوق خندید که چال های گونش معلوم شد
دلم ضعف رفت برای چهرش...چقدر دختر ها نازن
دوستاش صدای زدن و اون هم برام دست تکون داد و رفت
آسمون که رو به تاریک شدن هوا سرد شد..واقعا راست گفتند ک هوای بهار دزده
از بادی که اومد به خودم لرزیدم و قدم هامو تند کردم تا زودتر ب خونه برسم
نتیجه ی اون هوا رو صبح روز بعد فهمیدم..وقتی با گلو درد و سرفه های شدید بیدار شدم...چند تا قرص سرماخوردگی خوردم
توان بدنیم به درست کردن غذا نمی رسید...تکه نونی دهنم گذاشتم و رفتم بخوابم
با صدای زنگ آیفن بیدار شدم اما اصلا نمیتونستم از جام بلند شم
انگار دست و پام عصب نداشتن...چند بار صدای زنگ اومد و بعد قطع شد
بعد از رفتنش خرید هاشو جابجا کردم...تقریبا همه چیز گرفته بود
از گوشت و مرغ و حبوبات گرفته...تا پودر لباس شویی و شوینده های بهداشتی
شبا به سختی خوابم می برد عادت به بغل و نوازش و بوسه هاش از سرم نیوفتاده بود
روز هام کسل کننده تر از دیروز میگذشتند...لباسمو عوض کردم و به پارک نزدیک خونه رفتم
دکترم گفته بود پیاده روی کنم و ورزش داشته باشم
حس غریبی نسبت به اون ماشینی که هر دفعه بيرون میومدم دنبالم میومد داشتم
ماشین جونگ کوک نبود ولی بعید هم نبود کسی رو مسئول مراقبت از من کرده باشه
به نفس نفس که افتادم روی نیمکتی نشستم
به بچه های ۴ ۵ ساله که داشتن کمی اونور تر ناشیانه با توپ بازی میکردن خیره شدم
بچه هارو خیلی دوست داشتم...اونقدر که اگه پرستار نمیشدم حتما یه کاری مرتبط با کودکان انتخاب میکردم
بچه ها مظلوم ترین و بی گناه ترین موجودات زمین بودند....یا افتادن توپشون به زیر نیمکتم از فکر اومدم بیرون
دختر بچه ای با لباس صورتی و موهای خرگوشی با اروم اومد سمتم
مشخص بود به شدت خجالتیه:
_میشه...میشه..توپمو بدید؟؟؟
بلند شدم ..کمی خم شدم و توپش رو برداشتم...رفتم سمتش و با لبخند توپشو بهش دادم...به شکمم خیره شد:
_این تو یه نی نی هست؟؟
خنده ی آرومی کردم:
_اره عزیزم
با خجالت دستشو آورد جلو:
_میشه بهش..دست بزنم؟
اره ای گفتم...دست کوچولو و نرمش رو گرفتم و روی شکمم گذاشتم...با ذوق خندید که چال های گونش معلوم شد
دلم ضعف رفت برای چهرش...چقدر دختر ها نازن
دوستاش صدای زدن و اون هم برام دست تکون داد و رفت
آسمون که رو به تاریک شدن هوا سرد شد..واقعا راست گفتند ک هوای بهار دزده
از بادی که اومد به خودم لرزیدم و قدم هامو تند کردم تا زودتر ب خونه برسم
نتیجه ی اون هوا رو صبح روز بعد فهمیدم..وقتی با گلو درد و سرفه های شدید بیدار شدم...چند تا قرص سرماخوردگی خوردم
توان بدنیم به درست کردن غذا نمی رسید...تکه نونی دهنم گذاشتم و رفتم بخوابم
با صدای زنگ آیفن بیدار شدم اما اصلا نمیتونستم از جام بلند شم
انگار دست و پام عصب نداشتن...چند بار صدای زنگ اومد و بعد قطع شد
۲۲.۹k
۰۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.