فیک عشق دردسرساز
«پارت:۳۴»
•میخوای امشب یکم تنها باشیم و نریم خونه؟
سرتکون دادم که بغلم کرد و گذاشت تو ماشین..
سرمو چسبوندم به شیشه و هق هق آروم میکردم.
ماشین و روشن کرد، نمیدونم کجا میرفت برامم مهم نبود فقط احتیاج داشتم یکم خلوت کنم اونم دور از خونه!
دلیل این گریه هام چی بود؟دلتنگی؟تهیونگ؟بغضش؟ترک کردن دوبارش؟
چشمامو رو هم گذاشتم
بعد نیم ساعت به یه جایی رسیدیم که نمیدونم کجا بود....
هیچ کس نبود فقط منظره سئول و میتونستم از اینجا دقیق ببینم.
در ماشینو باز کردم و رفتم پایین.
هایون پشت من داشت میومد،نسیم خنکی میومد باعث شد بلرزم که توی آغوش گرمی فرو رفتم.
به خوبی مال تهیونگ نبود،حتی اون آرامشم نداشت، نمیتونست اونجوری آرومم کنه!
ولی ....خب....ولی بهتر از هیچی بود.
یکم که گذشت همه چیو از اول برای هایون گفتم و اونم با صبر و حوصله همه رو گوش داد،شده بود یه رفیق یه همدم کسی که بتونم باهاش دردودل کنم.
روی سنگ بزرگی نشستم و سرمو روی شونه هایون گذاشتم.
قطره اشکی روی صورتم سر خورد،هایون بادستش پاکش کرد
•بهت کمک میکنم بهش برگردی،جفتتونم بی تقصیرین نیاز دارید درک بشین اگه اون جیهونو داره توام منو داری که پشتت باشم و حمایتت کنم نترس و با کمک من پیش برو..
نگاه بغض داری بهش کردم که لبخندی زد و با انگشتش روی نوک بینیم ضربه کوچیکی زد.
•بغض نکن مورا! از اون شبی که باهم آشنا شدیم تو یه دختر مغرور و جذاب و عصبی و قوی بودی باورم نمیشه اینقدر به هم ریخته باشی که اینجوری مثل ابر بهار گریه کنی! نمیتونم...طاقت گریه کردنتو ندارم بغض نکن.
+خستم...میشه بریم؟
بی حرف بلندم کرد و گذاشت تو ماشین
انگار تازه داشتم سوزش و درد زانو هامو حس میکردم.
•چند روز دیگه یه مهمونی باشکوهه برای اینکه حال و هوات عوض بشه تو و جودی ام میبرم.
ته دلم خوشحال شدم و لبخند محوی روی لبام نشست.
برگشتیم خونه و بعد از جون سالم به در بردن از دست جودی و غر زدناش رفتمو با خستگی خوابیدم.
این چند روز هایون سعی در خوب کردن حالم داشت که تا حدودی هم موفق بود و حالم بهتر بود و تقریبا همون مورای همیشگی شده بودم.
روز ها سپری شدن تا روز جشن فرا رسید.
لباس بلند مشکیم که جلوش باز بود و پوشیدمو موهامو حالت دار کردم.
آرایش خاص و تیره ای کردم که به لباسم بخوره،کفشای پاشنه بلندمو پوشیدمو دراتاقو باز کردم.
خیلی وقت بود هایون و جودی منتظر بودن.
با صدای کفشم به سمتم برگشتن و شوک و توی صورتاشون دیدمو لبخند شیطونی زدم.
~شکل عروسک شدی عروسک!
•یه آب قند بیار برام
با حرفش جفتمون خندیدیمو راهی مراسم شدیم....
آخ که اگه میدونستم تو جشن چه خبره عمرا میرفتم.....
(لایک و کامنت فراموش نشه😘😘😘)
•میخوای امشب یکم تنها باشیم و نریم خونه؟
سرتکون دادم که بغلم کرد و گذاشت تو ماشین..
سرمو چسبوندم به شیشه و هق هق آروم میکردم.
ماشین و روشن کرد، نمیدونم کجا میرفت برامم مهم نبود فقط احتیاج داشتم یکم خلوت کنم اونم دور از خونه!
دلیل این گریه هام چی بود؟دلتنگی؟تهیونگ؟بغضش؟ترک کردن دوبارش؟
چشمامو رو هم گذاشتم
بعد نیم ساعت به یه جایی رسیدیم که نمیدونم کجا بود....
هیچ کس نبود فقط منظره سئول و میتونستم از اینجا دقیق ببینم.
در ماشینو باز کردم و رفتم پایین.
هایون پشت من داشت میومد،نسیم خنکی میومد باعث شد بلرزم که توی آغوش گرمی فرو رفتم.
به خوبی مال تهیونگ نبود،حتی اون آرامشم نداشت، نمیتونست اونجوری آرومم کنه!
ولی ....خب....ولی بهتر از هیچی بود.
یکم که گذشت همه چیو از اول برای هایون گفتم و اونم با صبر و حوصله همه رو گوش داد،شده بود یه رفیق یه همدم کسی که بتونم باهاش دردودل کنم.
روی سنگ بزرگی نشستم و سرمو روی شونه هایون گذاشتم.
قطره اشکی روی صورتم سر خورد،هایون بادستش پاکش کرد
•بهت کمک میکنم بهش برگردی،جفتتونم بی تقصیرین نیاز دارید درک بشین اگه اون جیهونو داره توام منو داری که پشتت باشم و حمایتت کنم نترس و با کمک من پیش برو..
نگاه بغض داری بهش کردم که لبخندی زد و با انگشتش روی نوک بینیم ضربه کوچیکی زد.
•بغض نکن مورا! از اون شبی که باهم آشنا شدیم تو یه دختر مغرور و جذاب و عصبی و قوی بودی باورم نمیشه اینقدر به هم ریخته باشی که اینجوری مثل ابر بهار گریه کنی! نمیتونم...طاقت گریه کردنتو ندارم بغض نکن.
+خستم...میشه بریم؟
بی حرف بلندم کرد و گذاشت تو ماشین
انگار تازه داشتم سوزش و درد زانو هامو حس میکردم.
•چند روز دیگه یه مهمونی باشکوهه برای اینکه حال و هوات عوض بشه تو و جودی ام میبرم.
ته دلم خوشحال شدم و لبخند محوی روی لبام نشست.
برگشتیم خونه و بعد از جون سالم به در بردن از دست جودی و غر زدناش رفتمو با خستگی خوابیدم.
این چند روز هایون سعی در خوب کردن حالم داشت که تا حدودی هم موفق بود و حالم بهتر بود و تقریبا همون مورای همیشگی شده بودم.
روز ها سپری شدن تا روز جشن فرا رسید.
لباس بلند مشکیم که جلوش باز بود و پوشیدمو موهامو حالت دار کردم.
آرایش خاص و تیره ای کردم که به لباسم بخوره،کفشای پاشنه بلندمو پوشیدمو دراتاقو باز کردم.
خیلی وقت بود هایون و جودی منتظر بودن.
با صدای کفشم به سمتم برگشتن و شوک و توی صورتاشون دیدمو لبخند شیطونی زدم.
~شکل عروسک شدی عروسک!
•یه آب قند بیار برام
با حرفش جفتمون خندیدیمو راهی مراسم شدیم....
آخ که اگه میدونستم تو جشن چه خبره عمرا میرفتم.....
(لایک و کامنت فراموش نشه😘😘😘)
۳۰.۹k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.