پارت ۸ (برادر خونده)
-تهیونگ ول کن خدایی خودت برو اوناها اشپزخونه تهیونگ از جاش بلند شد ورفت سمت اشپزخونه خوب شد خودش رفت موبایلو از جیبم در اوردم و مشغول گیم زدن شدم تهیونگ:هی جونگ کوک سورا خوابیده -خوب به من چه تهیونگ:نمی خوای ببری اتاقش -نه خودت ببر من کاریش ندارم -تهیونگ:خواهرته هااا -تهیونگاا چند بار بگم اون خواهر من نیست برو بیدارش کن خودش بره تهیونگ:نه بیدارش نکن خیلی اروم خوابیده -به منو تو چه که اروم خوابیده بیدارش کن بره تهیونگ:نه اصن خوبه خودم ببرمش -چی!!! باشه ببر به من چه تهیونگ:باشه اتاقش کجاست -طبقه بالا رو درش چند تا برچسب زده خودت میفهمی تهیونگ:باشه خوب ادامه بازیم من نمی دونم تهیونگ به اروم خوابیدن اون چیکار داره بیدارش کنه بره خودش باپای خودش واقعا سورا رو برد تهیونگ:جونگ کوک کدوم اتاقشه روی هر در چند تا برچسب زدن با تعجب به تهیونگ که سورا بغلش گرفته بودم نگاه کردم با حرص گفتم -یعنی چی مگه میشه من خودم دیدم در اتاقش برچسب داشت تهیونگ:اره ولی همه درا داره بیا نشونم بده کدوم اتاقه -دنبالم بیا اتاقو بهش نشون دادمو سورا رو تختش گذاشت و اروم گفت تهیونگ:خیلی اروم خوابیده خیلی خواهر باحالی داری با حرص گفتم -چند بار بگم اون خواهر من نیست تهیونگ دیگه نگوو لطفا تهیونگ:خوب چه اشکالی داره بگم خواهرته بلند گفتم -نه اون خواهرم نیست من خواهری ندارم و نمی خوام داشته باشم تهیونگ:باشه ولی اروم تر الان بیدار میشه -بیدار بشه خوب که چی تهیونگ: بس کن بهتره بریم
از اتاق بیرون اومدم و روی کاناپه دراز کشیدم ینی مامان کجاست که هنوز نیومده از زبان سورا: -مامان من رفتم مامان:کجا میری سورا -خونه سانی میرم خداحافظ مامان:برو دخترم مواظب باش -باشه خوب امروز میخوام برم خونه سانی ازش خبر بگیرم دوباره نیومده مدرسه این دختر خیلی بیخیاله این هر هفته باید دو روز غایب باشه حتما اینبارم روش که شد سه بار تو این هفته بعد از یه ریع بالاخره به خونشون رسیدم و زنگشونو زدم سانی خونه قشنگی داره چون پولدارن و وضع مالیشون خوبه باباش شرکت داره بعد از چند ثانیه بالاخره درو باز کرد با لبخند وارد خونه شدم بلند اسم سانی رو صدا زدم ولی کسی چیزی نگفت چند بار پشت سر هم اسمشو صدا زدم ولی بازم جواب نداد رفتم تو اتاقش نشسته بود تو اتاقش و گریه میکرد با نگرانی بهش نزدیک شدمو گفتم سانی چیزی شده حالت خوبه سانی با گریه گفت:ارع خوبم چیزی نیست بعد دوباره زد زیر گریه بلند بلند گریه میکرد -سانی خوبی چرا گریه میکنی حرف بزن دختر سانی:نه سورا چیزی نیست -پس چرا گریه میکنی سانی:همینطوری دلم گرفته -از چی سانی به من بگو سانی:چیزی نیست -سانی داری دروغ میگی تو هیچوقت گریه نمی کردی اما حالا چی شده که داری گریه میکنی سانی:سورا از خودم متنفرم از خودم بدم میاد من نمی خوام زنده باشم -چرا داری اینطوری حرف می زنی سانی چرا داری اینارو میگی بگو چی شده سانی:من خسته ام سورا بزار بخوابم -اره بخواب حالت خوب میشه سانی رو تختش دراز کشید چشماشو اروم روی هم گذاشت نخواستم ازش چیزی بپرسم ممکنه دوباره گریه کنه دلداریش دادم تا کاملا خوابش ببره یعنی چه اتفاقی واسه سانی افتاده که اینجوری گریه میکنه سانی بهترین دوستیه که من دارم اون از بچگیم پیشم بود تو یتیم خونه کنارم بود اونم مثله من بود ولی اون تنها فرقش نبودن مامانش بود باباش اونو به یتیم خونه سپرده بود به دلایلی چون وضع مالی ولی بعدها اونو از یتیم خونه برد پیش خودش اون روزا من خیلی تنها بودم یادمه خیلی گریه میکردم چون دلم واسه سانی تنگ شده بود واقعن واسم مثه خواهر نداشتم بود
از اتاق بیرون اومدم و روی کاناپه دراز کشیدم ینی مامان کجاست که هنوز نیومده از زبان سورا: -مامان من رفتم مامان:کجا میری سورا -خونه سانی میرم خداحافظ مامان:برو دخترم مواظب باش -باشه خوب امروز میخوام برم خونه سانی ازش خبر بگیرم دوباره نیومده مدرسه این دختر خیلی بیخیاله این هر هفته باید دو روز غایب باشه حتما اینبارم روش که شد سه بار تو این هفته بعد از یه ریع بالاخره به خونشون رسیدم و زنگشونو زدم سانی خونه قشنگی داره چون پولدارن و وضع مالیشون خوبه باباش شرکت داره بعد از چند ثانیه بالاخره درو باز کرد با لبخند وارد خونه شدم بلند اسم سانی رو صدا زدم ولی کسی چیزی نگفت چند بار پشت سر هم اسمشو صدا زدم ولی بازم جواب نداد رفتم تو اتاقش نشسته بود تو اتاقش و گریه میکرد با نگرانی بهش نزدیک شدمو گفتم سانی چیزی شده حالت خوبه سانی با گریه گفت:ارع خوبم چیزی نیست بعد دوباره زد زیر گریه بلند بلند گریه میکرد -سانی خوبی چرا گریه میکنی حرف بزن دختر سانی:نه سورا چیزی نیست -پس چرا گریه میکنی سانی:همینطوری دلم گرفته -از چی سانی به من بگو سانی:چیزی نیست -سانی داری دروغ میگی تو هیچوقت گریه نمی کردی اما حالا چی شده که داری گریه میکنی سانی:سورا از خودم متنفرم از خودم بدم میاد من نمی خوام زنده باشم -چرا داری اینطوری حرف می زنی سانی چرا داری اینارو میگی بگو چی شده سانی:من خسته ام سورا بزار بخوابم -اره بخواب حالت خوب میشه سانی رو تختش دراز کشید چشماشو اروم روی هم گذاشت نخواستم ازش چیزی بپرسم ممکنه دوباره گریه کنه دلداریش دادم تا کاملا خوابش ببره یعنی چه اتفاقی واسه سانی افتاده که اینجوری گریه میکنه سانی بهترین دوستیه که من دارم اون از بچگیم پیشم بود تو یتیم خونه کنارم بود اونم مثله من بود ولی اون تنها فرقش نبودن مامانش بود باباش اونو به یتیم خونه سپرده بود به دلایلی چون وضع مالی ولی بعدها اونو از یتیم خونه برد پیش خودش اون روزا من خیلی تنها بودم یادمه خیلی گریه میکردم چون دلم واسه سانی تنگ شده بود واقعن واسم مثه خواهر نداشتم بود
۱۲۱.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.