رمان ارباب من پارت: ۳۷
_ از امروز زندگی جدیدت شروع میشه خانمِ فراری!
یکم مکث کرد و گفت:
_ این دفعه دومی بود که داشتی از خونه ات فرار میکردی!
_ اینجا خونه ی من نیست
چیزی نگفت و به راهش ادامه داد!
لحن حرف زدنش اصلا حس خوبی بهم نداد و باعث استرسم شد.
الان که گیرم انداخته بود قطعا از این به بعد خیلی خیلی بیشتر حواسشون رو بهم جمع میکردن و دیگه نمیتونستم راحت فرار کنم!
همینطور که تو بغلش بودم از پله ها بالا رفت و وقتی طبقه اول رو بی توجه رد کرد با ترس به سمتش برگشتم و گفتم:
_ طبقه ی چهارم؟
_ آره
_ چرا؟
_ میریم به گربه سیاهه غذا بدیم!
به لحن مسخرش توجهی نکردم و گفتم:
_ ولم کن میخوام برم
_ دقیقا منتظر بودم تو این رو بگی
به اتاق کذایی که رسیدیم، در رو باز کرد و مثل وحشیا پرتم کرد داخل و گفت:
_ این اتاق راه خروجی نداره و عمراً نمیتونی فرار کنی! تا شب اینجا بمون تا دیگه هوس فرار به سرت نزنه
این رو گفت و در رو بست و رفت.
نفس عمیقی کشیدم، اولش فکر کردم باز میخواد بهم تعارض کنه و کلی ترسیدم اما خداروشکر انگار که این قصد رو نداشت!
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
سیستم امنیتی خونه اش خیلی قوی بود و عمراً نمیتونستم ازش رد بشم!
امروز روز سومی بود که خونواده ام رو ندیده بودم و همش فکرم درگیر اینه که اونا دارن چیکار میکنن؟!
چطور وقتی داشتم اون حماقت رو میکردم به قلب ضعیفِ بابا و دل مامان فکر نکردم؟
اشکایی که این چند روز مهمون چشمام شده بودن دوباره سرازیر شدن اما نتونستن آتیش قلبم رو خاموش کنن!
اگه اون اشکانِ عوضی وارد زندگیم نشده الان به این بدبختی و فتنه نرسیده بودم و داشتم عین آدم زندگی میکردم اما حیف که هرچی هم فکر کنم باز به عقب برنمیگردم!
پوفی کشیدم، اشکام رو پاک کردم و از فکر بیرون اومدم.
همیشه عادت داشتم وقتی یه طرف بالش گرم میشد، برعکسش میکردم و سرم رو روی طرف سردش میذاشتم.
بلند شدم و بالش رو برداشتم تا برعکسش کنم که یه قاب عکس کوچیک زیرش دیدم!
بالش رو اون طرف انداختم و قاب رو برداشتم و برعکسش کردم اما با دیدن شخص توی عکس چشمام از حدقه بیرون زد...
یکم مکث کرد و گفت:
_ این دفعه دومی بود که داشتی از خونه ات فرار میکردی!
_ اینجا خونه ی من نیست
چیزی نگفت و به راهش ادامه داد!
لحن حرف زدنش اصلا حس خوبی بهم نداد و باعث استرسم شد.
الان که گیرم انداخته بود قطعا از این به بعد خیلی خیلی بیشتر حواسشون رو بهم جمع میکردن و دیگه نمیتونستم راحت فرار کنم!
همینطور که تو بغلش بودم از پله ها بالا رفت و وقتی طبقه اول رو بی توجه رد کرد با ترس به سمتش برگشتم و گفتم:
_ طبقه ی چهارم؟
_ آره
_ چرا؟
_ میریم به گربه سیاهه غذا بدیم!
به لحن مسخرش توجهی نکردم و گفتم:
_ ولم کن میخوام برم
_ دقیقا منتظر بودم تو این رو بگی
به اتاق کذایی که رسیدیم، در رو باز کرد و مثل وحشیا پرتم کرد داخل و گفت:
_ این اتاق راه خروجی نداره و عمراً نمیتونی فرار کنی! تا شب اینجا بمون تا دیگه هوس فرار به سرت نزنه
این رو گفت و در رو بست و رفت.
نفس عمیقی کشیدم، اولش فکر کردم باز میخواد بهم تعارض کنه و کلی ترسیدم اما خداروشکر انگار که این قصد رو نداشت!
روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
سیستم امنیتی خونه اش خیلی قوی بود و عمراً نمیتونستم ازش رد بشم!
امروز روز سومی بود که خونواده ام رو ندیده بودم و همش فکرم درگیر اینه که اونا دارن چیکار میکنن؟!
چطور وقتی داشتم اون حماقت رو میکردم به قلب ضعیفِ بابا و دل مامان فکر نکردم؟
اشکایی که این چند روز مهمون چشمام شده بودن دوباره سرازیر شدن اما نتونستن آتیش قلبم رو خاموش کنن!
اگه اون اشکانِ عوضی وارد زندگیم نشده الان به این بدبختی و فتنه نرسیده بودم و داشتم عین آدم زندگی میکردم اما حیف که هرچی هم فکر کنم باز به عقب برنمیگردم!
پوفی کشیدم، اشکام رو پاک کردم و از فکر بیرون اومدم.
همیشه عادت داشتم وقتی یه طرف بالش گرم میشد، برعکسش میکردم و سرم رو روی طرف سردش میذاشتم.
بلند شدم و بالش رو برداشتم تا برعکسش کنم که یه قاب عکس کوچیک زیرش دیدم!
بالش رو اون طرف انداختم و قاب رو برداشتم و برعکسش کردم اما با دیدن شخص توی عکس چشمام از حدقه بیرون زد...
۱۰.۳k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.