فرشته نگهبان من...♡
#فرشته_نگهبان_من
#part10
"ویو شوگا"
تهیونگ:بهش فکر میکنی؟
ات چند ثانیه توی چشمای تهیونگ خیره شد...همه خاطراتش با اون از جلوی چشماش رد شد...خندیدناشون...اروزهاشون..
خیال بافی هاشون....
ات:فکر...م...میکنم!!!
تهیونگ به ات لبخند زد و دیگه نخواست که مزاحمش باشه پس از اونجا رفت....
"شوگا در همه لحظات"
هنننن؟؟؟؟ایییی چه لوسسسس
نههههههه.....الانه که تهیونگ خودشو بکشع خیالم راحت شه
((زدن خود به دیوار))
چی؟؟؟نهههه ات لوس گریه نکنننننن
تو تا بچه دارن باهم حرف میزنننن
نومخواممممم
نه...بگووو....بگو بهش فکر نمیکنی بگو دیگهههههه
ات:فکر...م...میکنم!
چرا اخههههههههه
"ویو شوگا"
ات دوباره برگشت به سمت خونه
درحالی که اشکاش میریخت و مثل ابر بهار گریه میکرد
شوگا:بس کن....بس کن ات!!!خودت خسته نشدی؟؟؟چقدر میخوای گریه کنی؟؟؟چقدر میخوای بخاطر اون اشغال عر بزنی؟؟؟بابا ولش کن دیگه....فراموشش کن.....اون دیگه نباید هیچ اهمیتی برای تو داشته باشه...بس کن لطفاا..ازت خواهش میکنم!خو لامصب نریز اون لعنتیا رو..هه چی داری میگی شوگا؟؟؟اون صدای تورو نمیشنوه....اینو بفهم...
ات برگشت به خونه...در و با کلید توی دستش باز کرد و رفت تو..که مامانش یهویی از توی اتاق اومد بیرون
مامان ات:مگه تو نرفته بودی مدرسه؟
ات خواست بره سمت اتاقش که باحرف مامانش متوقف شد
مامان ات:هوی...با تو ام...کری نمیشنوی نه؟دختره ی اشغال بهت میگم مگه تو مدرسه نبودی...چرا برگشتی؟(داد)
ات برگشت به سمت مامانش
ات:(نفس عمیق)حوصله ی مدرسه رو نداشتم ...
مامان ات:حوصله ی مدرسه رو نداشتی....دیگه داری گوه خوری اضافه میکنی....حواست به حرف زدنت باشه.....حالا هم گمشو برو مدرسه ... داره دیر میشه
ات:مامان...من ...الان...حالم..خوب نیست...لطفا ولم کن....
مامان ات:خفه شو بابا
ات:مامان!(داد)همش به فکر درس و مشق منی نع؟؟؟میگم حالم خوب نیست چرا نمیفهمی؟؟؟خسته شدم دیگه...دیگه نمیکشم...چرا نمیشینی دو کلمه باهام حرف بزن ها؟؟؟همین دختر اشغالی که خودت میگی توی این دنیا داره زجر میکشه بعد میگی مدرسه؟؟؟؟هه....
ات رفت سمت اتاقش و یه کیف ورداشت و همه ی وسایلش و ریخت توی اون....یه سیوشرت هم پوشید خواست که از اون خونه بره
مامان ات:کجا؟؟؟
ات:هرجا...
مامان ات:یعنی چی هرجا..گمشو بیا اینجا ات...ات!(داد)
ات تا خواست چیزی بگه...مامانش به سمتش رفت...موهاشو و گرفت و کشون کشون اون و تا تو اتاق برد و سرش داد میزد...توی اتاقم در حد مرگ کتکش زد
#part10
"ویو شوگا"
تهیونگ:بهش فکر میکنی؟
ات چند ثانیه توی چشمای تهیونگ خیره شد...همه خاطراتش با اون از جلوی چشماش رد شد...خندیدناشون...اروزهاشون..
خیال بافی هاشون....
ات:فکر...م...میکنم!!!
تهیونگ به ات لبخند زد و دیگه نخواست که مزاحمش باشه پس از اونجا رفت....
"شوگا در همه لحظات"
هنننن؟؟؟؟ایییی چه لوسسسس
نههههههه.....الانه که تهیونگ خودشو بکشع خیالم راحت شه
((زدن خود به دیوار))
چی؟؟؟نهههه ات لوس گریه نکنننننن
تو تا بچه دارن باهم حرف میزنننن
نومخواممممم
نه...بگووو....بگو بهش فکر نمیکنی بگو دیگهههههه
ات:فکر...م...میکنم!
چرا اخههههههههه
"ویو شوگا"
ات دوباره برگشت به سمت خونه
درحالی که اشکاش میریخت و مثل ابر بهار گریه میکرد
شوگا:بس کن....بس کن ات!!!خودت خسته نشدی؟؟؟چقدر میخوای گریه کنی؟؟؟چقدر میخوای بخاطر اون اشغال عر بزنی؟؟؟بابا ولش کن دیگه....فراموشش کن.....اون دیگه نباید هیچ اهمیتی برای تو داشته باشه...بس کن لطفاا..ازت خواهش میکنم!خو لامصب نریز اون لعنتیا رو..هه چی داری میگی شوگا؟؟؟اون صدای تورو نمیشنوه....اینو بفهم...
ات برگشت به خونه...در و با کلید توی دستش باز کرد و رفت تو..که مامانش یهویی از توی اتاق اومد بیرون
مامان ات:مگه تو نرفته بودی مدرسه؟
ات خواست بره سمت اتاقش که باحرف مامانش متوقف شد
مامان ات:هوی...با تو ام...کری نمیشنوی نه؟دختره ی اشغال بهت میگم مگه تو مدرسه نبودی...چرا برگشتی؟(داد)
ات برگشت به سمت مامانش
ات:(نفس عمیق)حوصله ی مدرسه رو نداشتم ...
مامان ات:حوصله ی مدرسه رو نداشتی....دیگه داری گوه خوری اضافه میکنی....حواست به حرف زدنت باشه.....حالا هم گمشو برو مدرسه ... داره دیر میشه
ات:مامان...من ...الان...حالم..خوب نیست...لطفا ولم کن....
مامان ات:خفه شو بابا
ات:مامان!(داد)همش به فکر درس و مشق منی نع؟؟؟میگم حالم خوب نیست چرا نمیفهمی؟؟؟خسته شدم دیگه...دیگه نمیکشم...چرا نمیشینی دو کلمه باهام حرف بزن ها؟؟؟همین دختر اشغالی که خودت میگی توی این دنیا داره زجر میکشه بعد میگی مدرسه؟؟؟؟هه....
ات رفت سمت اتاقش و یه کیف ورداشت و همه ی وسایلش و ریخت توی اون....یه سیوشرت هم پوشید خواست که از اون خونه بره
مامان ات:کجا؟؟؟
ات:هرجا...
مامان ات:یعنی چی هرجا..گمشو بیا اینجا ات...ات!(داد)
ات تا خواست چیزی بگه...مامانش به سمتش رفت...موهاشو و گرفت و کشون کشون اون و تا تو اتاق برد و سرش داد میزد...توی اتاقم در حد مرگ کتکش زد
۹.۸k
۲۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.