امروز روز عشق بود، و من چهار دقیقه قبل از غروب کشف کردم د
امروز روز عشق بود، و من چهار دقیقه قبل از غروب کشف کردم دیگر دوستت ندارم. چیزی برایت ننوشتم، به نبودنت فکر نکردم، و از یاد بردم شهر بی تو چه بی قواره است. در کوچه راه رفتم و به کلاغی تنها نگاه کردم بدون این که از او عکس بگیرم و برایت بفرستم و زیرش بنویسم تنهایی فقط برازنده کلاغ است و تو برایم بنویسی کلاغ نشو کرگدن، به من برگرد.
دلم لبانت را نخواست، دستهایم دویدن روی پوست کمرت را نخواست، و فهمیدم آن عطش تمام ناشدنی برای با تو یکی شدن گنجشک شده و از جانم گریخته.
حالا همانم که خواسته بودی. سرد، ساکت، ساده، بی زخم، بی هراس از شبان و روزان ممتد کلافگی. حتا کشف کردم بعد از تو هم بعید نیست دوباره دل ببندم.
دیگر دوستت ندارم و این بدترین رنج برای آدمی است که معنای جهانش دوست داشتن تو بود. دست از چشم به راه تو بودن برداشتم، و حالا دقایق بسیاری از روز و تمام دقایق شب اضافه خواهد آمد.
با این همه، از یاد نبر صنوبر دور، تمام آن ثانیه های علاقه حقیقت داشت. و همین برای من و برای تو کافی است تا کنار بقیه زندگی معمولی ساده ای داشته باشیم، و هیچ به روی خودمان نیاوریم وقتی قایقی می شکند، تکه چوبهای سرگردان هرگز دوباره کنار هم جمع نخواهند شد. هرگز به ساحل باز نخواهند گشت. و این همان است که برایت گفته بودم: قطعیت لعنتی پایان.
بله، تمام شد. دیگر دوستت ندارم، و از این جمله تن پوشی از سکوت و تیرگی خواهم ساخت، برازنده قامت تکیده شبِ بی دلیل بی چراغ.
تو بسیار بخند برای محبوبت و گرم بتاب، و از یاد ببر چقدر از شبهای سرد بیزارم.....
#حمیدسلیمی
دلم لبانت را نخواست، دستهایم دویدن روی پوست کمرت را نخواست، و فهمیدم آن عطش تمام ناشدنی برای با تو یکی شدن گنجشک شده و از جانم گریخته.
حالا همانم که خواسته بودی. سرد، ساکت، ساده، بی زخم، بی هراس از شبان و روزان ممتد کلافگی. حتا کشف کردم بعد از تو هم بعید نیست دوباره دل ببندم.
دیگر دوستت ندارم و این بدترین رنج برای آدمی است که معنای جهانش دوست داشتن تو بود. دست از چشم به راه تو بودن برداشتم، و حالا دقایق بسیاری از روز و تمام دقایق شب اضافه خواهد آمد.
با این همه، از یاد نبر صنوبر دور، تمام آن ثانیه های علاقه حقیقت داشت. و همین برای من و برای تو کافی است تا کنار بقیه زندگی معمولی ساده ای داشته باشیم، و هیچ به روی خودمان نیاوریم وقتی قایقی می شکند، تکه چوبهای سرگردان هرگز دوباره کنار هم جمع نخواهند شد. هرگز به ساحل باز نخواهند گشت. و این همان است که برایت گفته بودم: قطعیت لعنتی پایان.
بله، تمام شد. دیگر دوستت ندارم، و از این جمله تن پوشی از سکوت و تیرگی خواهم ساخت، برازنده قامت تکیده شبِ بی دلیل بی چراغ.
تو بسیار بخند برای محبوبت و گرم بتاب، و از یاد ببر چقدر از شبهای سرد بیزارم.....
#حمیدسلیمی
۳.۵k
۲۵ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.