Promise🦢🐾 p¹⁸
یونجین که هنوز توی بهت بود با بشکنی از طرف جیمین حواسش جمع شد....
جیمین « تو چرا مجسمه شدی؟
یونجین « آ..آخه فک..فکر نمیکردم تهیونگ...عایش مهم نیست به هر حال وجود برادرم و دوستم که برام یه کار پیدا کرده بود، توی یه مکان فکر کنم عادی باشه....
یونجون « خودت میفهمی چی میگی•-•
یونجین « حیح نه چیزی نیست داشتم با خودم فکر میکردم
تهیونگ درحالی که داشت سوجو هارو روی میز برای شام قرار میداد گفت « از بچگی بلند بلند فکر میکرد....
یونجین از وجود توی این جمع احساس غریبی میکرد....دوباره توی افکار خودش غرق شد که صدای گریه رائون اونو به خودش آورد...تازه متوجع این فسقلی شده بود...با دیدن رائون چشماش برقی زد و به سمت هانول رفت تا رائون رو بغل بگیره....
یونجین « عرررررر بچههههه🥹🍡میخواین اگه آروم نمیشه بدینش بغل من؟ من یه مدت پرستار بچه بودم...
تهیونگ با شنیدن این حرف چشماش اندازه توپ پینگ پونگ شد...
تهیونگ « چی؟
یونجین« عااا مامان بهت نگفت؟؟ من بعد اژ اون ماجرا قصد مستقل شدن داشتم حتی تو شهر خودمون شغل های پاره وقتیو امتحان کردم ولی خب پرستاری بچه رو مدت بیشتری کار کردم...
کای « نونا....میتونم بپرسم چه ماجرایی؟
یونجین چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین...هانول و نامجون و تهیونگ بهتر از هرکسی میدونستند....هانول برای اینکه حال یونجین بد نشه لبخندی زد و رائون رو توی بغل یونجین گذاشت
هانول « خب خانم پرستار....بگو ببینم میتونی بفهمی دختر من چشه؟
یونجین « خب معلومه بیماری گرفته بود و بهش واکسن زدین•-•
تهیون « یا حضرت برگ ಠ_ಠ....
سوبین « عا هیونگ کجارو مینگری؟
جیمین با صدای سوبین به خودش اومد و نگاهشو از روی چهره خندون یونجین درحال بازی با رائون برداشت...
جیمین « ها چی؟ هیچ...هیچا
جیمین « تو چرا مجسمه شدی؟
یونجین « آ..آخه فک..فکر نمیکردم تهیونگ...عایش مهم نیست به هر حال وجود برادرم و دوستم که برام یه کار پیدا کرده بود، توی یه مکان فکر کنم عادی باشه....
یونجون « خودت میفهمی چی میگی•-•
یونجین « حیح نه چیزی نیست داشتم با خودم فکر میکردم
تهیونگ درحالی که داشت سوجو هارو روی میز برای شام قرار میداد گفت « از بچگی بلند بلند فکر میکرد....
یونجین از وجود توی این جمع احساس غریبی میکرد....دوباره توی افکار خودش غرق شد که صدای گریه رائون اونو به خودش آورد...تازه متوجع این فسقلی شده بود...با دیدن رائون چشماش برقی زد و به سمت هانول رفت تا رائون رو بغل بگیره....
یونجین « عرررررر بچههههه🥹🍡میخواین اگه آروم نمیشه بدینش بغل من؟ من یه مدت پرستار بچه بودم...
تهیونگ با شنیدن این حرف چشماش اندازه توپ پینگ پونگ شد...
تهیونگ « چی؟
یونجین« عااا مامان بهت نگفت؟؟ من بعد اژ اون ماجرا قصد مستقل شدن داشتم حتی تو شهر خودمون شغل های پاره وقتیو امتحان کردم ولی خب پرستاری بچه رو مدت بیشتری کار کردم...
کای « نونا....میتونم بپرسم چه ماجرایی؟
یونجین چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین...هانول و نامجون و تهیونگ بهتر از هرکسی میدونستند....هانول برای اینکه حال یونجین بد نشه لبخندی زد و رائون رو توی بغل یونجین گذاشت
هانول « خب خانم پرستار....بگو ببینم میتونی بفهمی دختر من چشه؟
یونجین « خب معلومه بیماری گرفته بود و بهش واکسن زدین•-•
تهیون « یا حضرت برگ ಠ_ಠ....
سوبین « عا هیونگ کجارو مینگری؟
جیمین با صدای سوبین به خودش اومد و نگاهشو از روی چهره خندون یونجین درحال بازی با رائون برداشت...
جیمین « ها چی؟ هیچ...هیچا
۵۴.۹k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.