فیک جونگ کوک پارت ۱۰۰ (معشوقه) فصل ۲
پرستار: پسرتون خیلی قشنگه..
ا.ت: چقد شبیه بابایی شدی جونگ ووک..خیلی قشنگی مامانی..نگا پرستار هم کراش زده روت(خنده
پرستار خندید و رفت..تهیونگ اومد داخل..
تهیونگ: ا.ت حالت خوبه؟...
ا.ت: اوهوم من خوبم..نگا جونگ ووک چقد قشنگه..دقیقا شبیه جونگ کوکه..امیدوارم جونگ کوک هم زودتر بهوش بیاد..
تهیونگ:دکتر گفت احتمالا تا چند روز دیگه بهوش میاد
ا.ت: جدییییی
تهیونگ: آره حالا جونگ ووک رو بده منم ببینم دلم براش تنگ شدهههه
ا.ت: تو کی دیدیش؟
تهیونگ: پنج دقیقه پیش😁
ا.ت: یاااااا تهیونگاااا من میخواستم من زودتر از تو و کوک ببینمشششش..
تهیونگ: بدش دیگهههه وگرنه به جونگ کوک میگم میخواستی چیکار کنیییی
ا.ت: بیا ولی باهات قهرم هااا
اومد جونگووک رو گرفت..دست به sینه وایسادم و چشمامو بستم یهو لپم رو bوسید..
ا.ت: عههه پس منم این کارتو به جونگ کوک میگممم(زبون درآورد
تهیونگ: یااااا نگی هااااا پوستمو میکنهههه
ا.ت: (خندید
ویو یه هفته بعد
ویو ا.ت
داشتیم میرفتیم به دیدن جونگ کوک ظاهرا بهوش اومده بود..باورم نمیشد بالاخره میتونستم باهاش حرف بزنممم لباس پوشیدم (۲ تاعکس میزارم هرکدوم رو دوست داشتین واسه خودتون انتخاب کنید😁) و جونگ ووک رو آماده کردم و با تهیونگ رفتیم بیمارستان..جونگ ووک رو دادم به تهیونگ و رفتم داخل اتاق جونگ کوک..روی تخت نشسته بود و زل زده بود به در..یهو دویدم سمتش و محکم بغلش کردم اونم متقابلا منو بغل کرد..
ا.ت: دلم برات تنگ شده بود لعنتیییی..چرا مراقب خودت نبودیییی...نزدیک بود بمیریییی...دیگه حق نداری اینجور آسیب ببینییییی..(گریه
آروم منو از آغوشش خارج کرد..
جونگ کوک: اممممم...ببخشید خانوم شما کی هستید؟
باورم نمیشد..نکنه دوباره حافظشو از دست دادههههه..ناباورانه توی چشماش زل زدم و به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم..
ا.ت: تو منو یادت نیست..
کوک: شوخی کردم کیوت کوچولو مگه میشه پرنسسمو فراموش کنم؟(خنده
ا.ت: مرض..نخند..هیچم خنده نداره..اصن باهات قهرم..(بغض به حالت قهر
کوک: یااا ا.ت بس کن دیگه
ا.ت: نمیخوام..
یه دفعه دستمو کشید و منو انداخت روی پاهاش و لbامو به دهن گرفت..اول باهاش همکاری نکردم ولی بعدش نتونستم مقاومت کنم و محکم صورتشو گرفتم و عمیق میbوسیدم..همینطور که لbاشو میbوسیدم از بین لbام گفتم..
ا.ت: عاشقتم...خیلی زیاد...دوستت دارم..دیوونتم..دیکه ولم نکن..
آروم ازم جدا شد و دستشو روی شکمم کشید و bوسه روی شکمم کاشت(از رو لباسه ها)
کوک: حال کوچولوی من چطوره؟..راستی من چند روز بیهوش بودم؟
ا.ت: مگه نمیدونی؟
قطره ی اشکی از چشمام جاری شد بابت اون ۷ ماه دوری..یهو صورتمو گرفت و وحشت زده نگام کرد..
کوک: نکنه بچمون مرده؟
ا.ت:....
ا.ت: چقد شبیه بابایی شدی جونگ ووک..خیلی قشنگی مامانی..نگا پرستار هم کراش زده روت(خنده
پرستار خندید و رفت..تهیونگ اومد داخل..
تهیونگ: ا.ت حالت خوبه؟...
ا.ت: اوهوم من خوبم..نگا جونگ ووک چقد قشنگه..دقیقا شبیه جونگ کوکه..امیدوارم جونگ کوک هم زودتر بهوش بیاد..
تهیونگ:دکتر گفت احتمالا تا چند روز دیگه بهوش میاد
ا.ت: جدییییی
تهیونگ: آره حالا جونگ ووک رو بده منم ببینم دلم براش تنگ شدهههه
ا.ت: تو کی دیدیش؟
تهیونگ: پنج دقیقه پیش😁
ا.ت: یاااااا تهیونگاااا من میخواستم من زودتر از تو و کوک ببینمشششش..
تهیونگ: بدش دیگهههه وگرنه به جونگ کوک میگم میخواستی چیکار کنیییی
ا.ت: بیا ولی باهات قهرم هااا
اومد جونگووک رو گرفت..دست به sینه وایسادم و چشمامو بستم یهو لپم رو bوسید..
ا.ت: عههه پس منم این کارتو به جونگ کوک میگممم(زبون درآورد
تهیونگ: یااااا نگی هااااا پوستمو میکنهههه
ا.ت: (خندید
ویو یه هفته بعد
ویو ا.ت
داشتیم میرفتیم به دیدن جونگ کوک ظاهرا بهوش اومده بود..باورم نمیشد بالاخره میتونستم باهاش حرف بزنممم لباس پوشیدم (۲ تاعکس میزارم هرکدوم رو دوست داشتین واسه خودتون انتخاب کنید😁) و جونگ ووک رو آماده کردم و با تهیونگ رفتیم بیمارستان..جونگ ووک رو دادم به تهیونگ و رفتم داخل اتاق جونگ کوک..روی تخت نشسته بود و زل زده بود به در..یهو دویدم سمتش و محکم بغلش کردم اونم متقابلا منو بغل کرد..
ا.ت: دلم برات تنگ شده بود لعنتیییی..چرا مراقب خودت نبودیییی...نزدیک بود بمیریییی...دیگه حق نداری اینجور آسیب ببینییییی..(گریه
آروم منو از آغوشش خارج کرد..
جونگ کوک: اممممم...ببخشید خانوم شما کی هستید؟
باورم نمیشد..نکنه دوباره حافظشو از دست دادههههه..ناباورانه توی چشماش زل زدم و به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم..
ا.ت: تو منو یادت نیست..
کوک: شوخی کردم کیوت کوچولو مگه میشه پرنسسمو فراموش کنم؟(خنده
ا.ت: مرض..نخند..هیچم خنده نداره..اصن باهات قهرم..(بغض به حالت قهر
کوک: یااا ا.ت بس کن دیگه
ا.ت: نمیخوام..
یه دفعه دستمو کشید و منو انداخت روی پاهاش و لbامو به دهن گرفت..اول باهاش همکاری نکردم ولی بعدش نتونستم مقاومت کنم و محکم صورتشو گرفتم و عمیق میbوسیدم..همینطور که لbاشو میbوسیدم از بین لbام گفتم..
ا.ت: عاشقتم...خیلی زیاد...دوستت دارم..دیوونتم..دیکه ولم نکن..
آروم ازم جدا شد و دستشو روی شکمم کشید و bوسه روی شکمم کاشت(از رو لباسه ها)
کوک: حال کوچولوی من چطوره؟..راستی من چند روز بیهوش بودم؟
ا.ت: مگه نمیدونی؟
قطره ی اشکی از چشمام جاری شد بابت اون ۷ ماه دوری..یهو صورتمو گرفت و وحشت زده نگام کرد..
کوک: نکنه بچمون مرده؟
ا.ت:....
۲.۶k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.