最初の部分
最初の部分
پارت اول
Taiju Shiba/تایجو شیبا
ـــــــــــــــــــ
..:اما مامان!
مادر دخترک عینکش را روی چشمم تنظیم کرد و با اخم دست به سینه گفت:نمیشه نوزومی،تو نمیخوای چیزی بهش بگی یاشیرو؟
یاشیرو روی مبل درحالی که بیخیال نشسته بود و روزنامه در دستش را میخواند ارام با صدایی بیحال گفت:نمیتونی بری نوزومی...
اخمی کردی و کمی بلند گفتی:من مسیحیم،امروز هم باید دعا کنم،شماها نمیتونید بگید چیکار کنم چیکار نکنم.
سپس پالتو ات را برداشتی و از خانه خارج شدی...
در راه پالتو را تنت کردی و شال دور گردنت را کمی بالاتر کشیدی،
آهی کشیدی تا گونه هایت گرم تر شوند.
کمی بعد رسیدی به کلیسا،
افرادی نزدیک به صد نفر دور کلیسا را محاصره کرده بودند،
لباس فرمی یکسان تنشان بود.
خواستی وارد کلیسا شی که سه نفر جلویت را گرفتند،
یکی از انها گفت:هی خانوم کوچولو،این موقع شب اینجا چی میخوای؟
اخم ریزی کردی و گفتی:میخوام برم داخل کلیسا
یکی دیگشان که کمی درشت هیکل تر بود و موهای سرش را زده بود و تتوی کنار سرش به علامت ستاره داشت گفت:نمیتونی بری
دستانت را پشت سرت مشت کردی،اما با صدایی بلند و لحنی کشیده گفتی:چراااا؟من باید برم دعا کنممم.
همان فرد گفت:گفتم که نمیشه.
گریه مصنوعی ای کردی و رفتی،
تصمیم گرفتی از راه دیگری وارد شوی.
سرفه ریزی کردی و با خود گفتی:تا جایی که میدونم...یه در دیگه داره...شاید باز باشه.
پشت کلیسا یک در دیگر بود.
اینکه جوری بروی تا افراد متوجه تو نشوند سخت بود اما باید میرفتی.
به هرحال،رفتی...
در قفل نبود!
تعجب کردی،لبخندی زدی و گفتی:حتی عیسی مسیح هم میخواد که من امشب رو حتما دعا کنم.
در را باز کردی و رفتی داخل کلیسا،
ارام در را بستی.
مردی که میشد گفت زیادی درشت هیکل بود درحال دعا کردن بود و اصلا حواسش به تو نبود.
ارام با فاصله از او نشستی و مشغول دعا کردن شدی،
پس از مدتی دعای تو تمام شد.
مرد هم دعایش تمام شد و از گوشه چشم نگاهت کرد،
با تای ابروی بالا رفته گفت:تو چطور اومدی داخل؟
عرق سردی کردی و ریز و بی صدا خندیدی و گفتی:پس اونا افراد تو بودن؟
باز گفت:جواب منو بده!
دست به سینه گفتی:به هرحال منم توانایی هایی دارم...از اونا استفاده کردم.
تایجو گفت:توانایی؟
تو گفتی:بله،توانایی...
تایجو:جالبه،یکی از اون تواناییاتو بگو
تک سرفه ای آرام کردی و گفتی:این کلیسا یه در پشتی داره...
لبخندی دندون نما با چشمانی ریز زدی.
تایجو آرام گفت:پس باید بگم مراقب اون باشن.
کمی بلند گفتی:بازم یه در دیگه پیدا میکنم.
آهی کشید و گفت:به هرحال..دعای من تموم شد...میتونی راحت باشی،
سپس بلند شد و رفت سمت در..
توهم بلند شدی و گفتی:دعای منم تمومه...
اون:ساعت 10 شبه...تنهایی؟
آرام گفتی:اوهوم...
پارت اول
Taiju Shiba/تایجو شیبا
ـــــــــــــــــــ
..:اما مامان!
مادر دخترک عینکش را روی چشمم تنظیم کرد و با اخم دست به سینه گفت:نمیشه نوزومی،تو نمیخوای چیزی بهش بگی یاشیرو؟
یاشیرو روی مبل درحالی که بیخیال نشسته بود و روزنامه در دستش را میخواند ارام با صدایی بیحال گفت:نمیتونی بری نوزومی...
اخمی کردی و کمی بلند گفتی:من مسیحیم،امروز هم باید دعا کنم،شماها نمیتونید بگید چیکار کنم چیکار نکنم.
سپس پالتو ات را برداشتی و از خانه خارج شدی...
در راه پالتو را تنت کردی و شال دور گردنت را کمی بالاتر کشیدی،
آهی کشیدی تا گونه هایت گرم تر شوند.
کمی بعد رسیدی به کلیسا،
افرادی نزدیک به صد نفر دور کلیسا را محاصره کرده بودند،
لباس فرمی یکسان تنشان بود.
خواستی وارد کلیسا شی که سه نفر جلویت را گرفتند،
یکی از انها گفت:هی خانوم کوچولو،این موقع شب اینجا چی میخوای؟
اخم ریزی کردی و گفتی:میخوام برم داخل کلیسا
یکی دیگشان که کمی درشت هیکل تر بود و موهای سرش را زده بود و تتوی کنار سرش به علامت ستاره داشت گفت:نمیتونی بری
دستانت را پشت سرت مشت کردی،اما با صدایی بلند و لحنی کشیده گفتی:چراااا؟من باید برم دعا کنممم.
همان فرد گفت:گفتم که نمیشه.
گریه مصنوعی ای کردی و رفتی،
تصمیم گرفتی از راه دیگری وارد شوی.
سرفه ریزی کردی و با خود گفتی:تا جایی که میدونم...یه در دیگه داره...شاید باز باشه.
پشت کلیسا یک در دیگر بود.
اینکه جوری بروی تا افراد متوجه تو نشوند سخت بود اما باید میرفتی.
به هرحال،رفتی...
در قفل نبود!
تعجب کردی،لبخندی زدی و گفتی:حتی عیسی مسیح هم میخواد که من امشب رو حتما دعا کنم.
در را باز کردی و رفتی داخل کلیسا،
ارام در را بستی.
مردی که میشد گفت زیادی درشت هیکل بود درحال دعا کردن بود و اصلا حواسش به تو نبود.
ارام با فاصله از او نشستی و مشغول دعا کردن شدی،
پس از مدتی دعای تو تمام شد.
مرد هم دعایش تمام شد و از گوشه چشم نگاهت کرد،
با تای ابروی بالا رفته گفت:تو چطور اومدی داخل؟
عرق سردی کردی و ریز و بی صدا خندیدی و گفتی:پس اونا افراد تو بودن؟
باز گفت:جواب منو بده!
دست به سینه گفتی:به هرحال منم توانایی هایی دارم...از اونا استفاده کردم.
تایجو گفت:توانایی؟
تو گفتی:بله،توانایی...
تایجو:جالبه،یکی از اون تواناییاتو بگو
تک سرفه ای آرام کردی و گفتی:این کلیسا یه در پشتی داره...
لبخندی دندون نما با چشمانی ریز زدی.
تایجو آرام گفت:پس باید بگم مراقب اون باشن.
کمی بلند گفتی:بازم یه در دیگه پیدا میکنم.
آهی کشید و گفت:به هرحال..دعای من تموم شد...میتونی راحت باشی،
سپس بلند شد و رفت سمت در..
توهم بلند شدی و گفتی:دعای منم تمومه...
اون:ساعت 10 شبه...تنهایی؟
آرام گفتی:اوهوم...
۳.۰k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.