زندگی سیاه سفید من... پارت ⁹
سریع گوشیمو در اوردم با دیدن چند تا عکس خیلی غیر منطزر مواجه شدم با دیدنشون برق از سرم پرید گفت: اینم از عکسای شهریار جونت چی شد دیدی چه آدمیه؟
از بس شوکه بودم دستام یخ بسته بود زبونم بند امده بود نمیتونستم چیزی بگم، اما شهریار هیچ وقت اینکارو نمیکنه اون اینجوری نیست. همش اینو با خودم تکرار کردم سریع قبل از اینکه عکسا رو پاک کنه فرستادمشون برای شهریار، چند دقیقه بعد شهریار جواب داد:
_اینا چین؟ این منم؟
_نمیدونم خودت بگو
_هانا اینا رو کی فرستاده برات؟
_همون ناشناس
_بخدا این من من نیستم
_مطمئنی؟
_اره، اگرم بخوای ثابت میکنم
_ثابت کن
افلاین شد منم رفتم لباسامو عوض کردم رفتم تا غذا درست کنم برا خودم، قابلمه رو گذاشتم سر گاز تا شروع کنم دیدم پیام برای گوشیم امد نگا کردم دیدم شهریار باچند تا عکس امده سر گوشیم نگا کردم یه چند تا چیز زده بود عکس شهریارو کنار یه عکس دیگه که ثابت میکرد این عکس فیکه. اوفی کشیدمو فهمیدم اون ناشناس به فکر چ چیزاییه اون میخواست شهریارو ازم دور کنه اما شهریار زرنگ تر از این چیزاست. سرمو تکون دادم تا از این فکرا بیام بیرون و غذامو درست کنم بعد یکی در خونه رو زد نگا ساعت کردم بابا که الان نمیاد پس کیه؟ درو باز کردم شهریار پشت در بود تا درو باز کردم شهریار با لبی خندون وارد شد یه دونه گل دستش بود ولی از حق نگذریم قشنگ بود. با اون چشای سبزش بهم زل زدو گلو داد دستم نمیدونم چرا هر وقت اونو میبینم خندم میگیره یهو خوشحال میشم.
بدون دعوت امد داخلو رفت سر گاز و گفت:
_سمه منو گذاشتی دیگه
_نه تو که نگفتی میام
_خوب حالا میگم موندنیم
_تو خیلی پرویی ادم بدون دعوت که نمیره جایی
_به من میگن شهریار هرجا بخوام میرم هرکاری بخوام میکنم
_باشه اقای شهریار
تا سفره رو بندازم حرف زدیم غذا خوردیمو جمع کردم بعد بهم گفت یه نقشه ای برای فرد ناشناس داره. نقشه اینه....
ادامه دارد...
دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم🙂🎈
از بس شوکه بودم دستام یخ بسته بود زبونم بند امده بود نمیتونستم چیزی بگم، اما شهریار هیچ وقت اینکارو نمیکنه اون اینجوری نیست. همش اینو با خودم تکرار کردم سریع قبل از اینکه عکسا رو پاک کنه فرستادمشون برای شهریار، چند دقیقه بعد شهریار جواب داد:
_اینا چین؟ این منم؟
_نمیدونم خودت بگو
_هانا اینا رو کی فرستاده برات؟
_همون ناشناس
_بخدا این من من نیستم
_مطمئنی؟
_اره، اگرم بخوای ثابت میکنم
_ثابت کن
افلاین شد منم رفتم لباسامو عوض کردم رفتم تا غذا درست کنم برا خودم، قابلمه رو گذاشتم سر گاز تا شروع کنم دیدم پیام برای گوشیم امد نگا کردم دیدم شهریار باچند تا عکس امده سر گوشیم نگا کردم یه چند تا چیز زده بود عکس شهریارو کنار یه عکس دیگه که ثابت میکرد این عکس فیکه. اوفی کشیدمو فهمیدم اون ناشناس به فکر چ چیزاییه اون میخواست شهریارو ازم دور کنه اما شهریار زرنگ تر از این چیزاست. سرمو تکون دادم تا از این فکرا بیام بیرون و غذامو درست کنم بعد یکی در خونه رو زد نگا ساعت کردم بابا که الان نمیاد پس کیه؟ درو باز کردم شهریار پشت در بود تا درو باز کردم شهریار با لبی خندون وارد شد یه دونه گل دستش بود ولی از حق نگذریم قشنگ بود. با اون چشای سبزش بهم زل زدو گلو داد دستم نمیدونم چرا هر وقت اونو میبینم خندم میگیره یهو خوشحال میشم.
بدون دعوت امد داخلو رفت سر گاز و گفت:
_سمه منو گذاشتی دیگه
_نه تو که نگفتی میام
_خوب حالا میگم موندنیم
_تو خیلی پرویی ادم بدون دعوت که نمیره جایی
_به من میگن شهریار هرجا بخوام میرم هرکاری بخوام میکنم
_باشه اقای شهریار
تا سفره رو بندازم حرف زدیم غذا خوردیمو جمع کردم بعد بهم گفت یه نقشه ای برای فرد ناشناس داره. نقشه اینه....
ادامه دارد...
دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم🙂🎈
۷.۳k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.