پارت ۴۱
از زبان یونا:
از عمارت زدم بیرون وقتی اومدم بیرون از دور یه نگاهی به عمارت انداختم تا یادم بمونه اینجا رو شاید دیگه قرار نباشه هیچوقت بیام اینجا ولی منو بچم یه زندگی جدید رو شروع میکنیم درسته کوک همراهیم نکرد ولی من جا نمیزنم اشکای مزاحمی که نمیذاشت جلوی پاهامو ببینم رو پاک کردم و رفتم عمارت بابام در زدم خدمتکار درو بازکرد رفتم داخل مامانم فورا اومد سمتم و بغلم کرد
^دختر فشنگم حالت خوبه عزیزم
_خوبم مامان نگران نباش
^هوووف بلاخرع اومدی نمیدونی چقدر نگرانت بودم
_دلم براتون تنگ شده بود
^من هم همینطور عزیزم بیا بشین
رفتیم ونستیم تو سالن
^خب عزیزم چی شد که ولت کرد و اومدی
_میگم بهت بابا کجاس
^شرکت الاناس که بیاد صب کن
رفتیم تو سالن و نشستیم بابام هم کم کم اومد اونم مث مامان با دیدنم خوشحال شد و بعد عمه چیزو از اول تا آخر براشون تعریف کردم اولش میخواستن با بچه تو شکمم مخالفت کنن و منو مجبور کنن سقطش کنم ولی من خیلی لجباز بودم قبول نکردم و تصمیم گرفته بودم نگهش دارم.....
^مطمئنی میخوای نگهش داری
_اره مطمئنم
~ولی دخترم تو خیلی جوونی میتونی دوباره ازدواج کنی ولی این بچه مانع خوشبخت شدنت میشه
_نه بابا چی میگی من بچمو سقط نمیکنم و هیچوقت هم ازدواج نمیکنم با وجود بچم هیچوقت تنها نیستم تازه شما هم هستین بیخیال پس
^هوووف خیلی کله شقی حریفت نمیشیم
~دقیقا
_(خنده)
سه روز بعد
خانوادم برای اینکه یکم در آرامش باشم و ازغم غصه هام دور باشم منو فرستادن به نیویورک اخیشششش اینجا دیگه بهتره حداقل برای بچم در آرامش کامل به سر میبرم دستمو رو شکمم کشیدم و با خودم زمزمه کردم کوچولوی مامان یکم زود تر به دنیا بیا کاش جونکوک هم بود الان سه نفری کنار هم هیییی ولی سر نوشت اینو برای ما نخواست راستی یه دوست خیلی صمیمی هم دارم تو نیویورک که هر روز بهم سر میزنه و کمکم میکنه تو کارام دست تنها نیستم خوبه حداقل یکی رو دارم اینجا تنها نیستم....
از عمارت زدم بیرون وقتی اومدم بیرون از دور یه نگاهی به عمارت انداختم تا یادم بمونه اینجا رو شاید دیگه قرار نباشه هیچوقت بیام اینجا ولی منو بچم یه زندگی جدید رو شروع میکنیم درسته کوک همراهیم نکرد ولی من جا نمیزنم اشکای مزاحمی که نمیذاشت جلوی پاهامو ببینم رو پاک کردم و رفتم عمارت بابام در زدم خدمتکار درو بازکرد رفتم داخل مامانم فورا اومد سمتم و بغلم کرد
^دختر فشنگم حالت خوبه عزیزم
_خوبم مامان نگران نباش
^هوووف بلاخرع اومدی نمیدونی چقدر نگرانت بودم
_دلم براتون تنگ شده بود
^من هم همینطور عزیزم بیا بشین
رفتیم ونستیم تو سالن
^خب عزیزم چی شد که ولت کرد و اومدی
_میگم بهت بابا کجاس
^شرکت الاناس که بیاد صب کن
رفتیم تو سالن و نشستیم بابام هم کم کم اومد اونم مث مامان با دیدنم خوشحال شد و بعد عمه چیزو از اول تا آخر براشون تعریف کردم اولش میخواستن با بچه تو شکمم مخالفت کنن و منو مجبور کنن سقطش کنم ولی من خیلی لجباز بودم قبول نکردم و تصمیم گرفته بودم نگهش دارم.....
^مطمئنی میخوای نگهش داری
_اره مطمئنم
~ولی دخترم تو خیلی جوونی میتونی دوباره ازدواج کنی ولی این بچه مانع خوشبخت شدنت میشه
_نه بابا چی میگی من بچمو سقط نمیکنم و هیچوقت هم ازدواج نمیکنم با وجود بچم هیچوقت تنها نیستم تازه شما هم هستین بیخیال پس
^هوووف خیلی کله شقی حریفت نمیشیم
~دقیقا
_(خنده)
سه روز بعد
خانوادم برای اینکه یکم در آرامش باشم و ازغم غصه هام دور باشم منو فرستادن به نیویورک اخیشششش اینجا دیگه بهتره حداقل برای بچم در آرامش کامل به سر میبرم دستمو رو شکمم کشیدم و با خودم زمزمه کردم کوچولوی مامان یکم زود تر به دنیا بیا کاش جونکوک هم بود الان سه نفری کنار هم هیییی ولی سر نوشت اینو برای ما نخواست راستی یه دوست خیلی صمیمی هم دارم تو نیویورک که هر روز بهم سر میزنه و کمکم میکنه تو کارام دست تنها نیستم خوبه حداقل یکی رو دارم اینجا تنها نیستم....
۹۴.۵k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.