☆mirror☆
☆mirror☆
part "3" : مقررات
سرم و تکون دادم و با اکراه موافقت کردم
"خیلی خب باشه مجبورم تا یه سال تحملت کنم...اما من قانون هایی دارم که باید بهشون عمل کنی...در این صورت اگه انجامشون ندادی دوباره بزور جات میکنم داخل آینه"
خندید
"مثل اینکه اعصاب نداری"
با حالت خنثی ی همیشگیم جواب دادم "شایدم بخوای همین الان بکنمت تو آینه؟"
حالتش جدی شد
"باشه باشه، آروم باش...متاسفم که با لحن تند صحبت کردم...قوانینت رو بگو، خانم کوچولو"
جواب دادم
"یک : فاصله رو رعایت میکنی و بهم دست نمیزنی
دو : دیگه من رو با این اسم صدا نکن
سه : بدون اجازه ی من توی این دنیا به چیزی دست نمیزنی و کاری نمیکنی
فهمیدی؟"
پوزخند میزنه
"خیلی خب باشه...اما میخوام خانم کوچولو صدات کنم...چون خیلی گوگولی و کوچیکی"
اخم کردم
"نه"
مچ دستم رو گرفتم و کشوندم پیش خودش و محکم کمرم رو نگه داشت
"ببین...خیلی کوچولویی...سرت تو سینه ام جا میشه"
سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی چنگش خیلی محکم بود "هی، ولم کن!"
یونجون محکم نگه ام داشت و نزاشت برم
"آروم باش...کاری باهات ندارم...خانم کوچولو"
داد زدم
"الان جیغ میزنم تا همهی همسایه ها بیان ولم کن یونجون!"
با اکراه گذاشتم زمین
"الان بهتری؟"
جواب دادم
"آره"
بر تکون داد
"باشه...امیدوارم از زندگی با تو سالم بمونم" و بعد خندید "خب، قراره کجا بخوابم؟ داخل اتاق تو؟ خیلی هم خوب"
حالتم دوباره خنثی شد
"هوم، متاسفانه آره"
یونجون کمی خم شد تا قدش بهم برسه و یه دسته موی رها شده روی صورتم رو پشت گوشم قرار داد و آروم زمزمه کرد "میدونم روی خوشی ازم نداری، اما تقصیر خودت بود که باعث شدی من اینجا بیام"
سرم و به عنوان موافقت تکون دادم
"میدونم، به هر حال...بهش عادت میکنم"
𝙩𝙝𝙚 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙮 𝙩𝙤 𝙗𝙚 𝙘𝙤𝙣𝙩𝙞𝙣𝙪𝙚𝙙...
part "3" : مقررات
سرم و تکون دادم و با اکراه موافقت کردم
"خیلی خب باشه مجبورم تا یه سال تحملت کنم...اما من قانون هایی دارم که باید بهشون عمل کنی...در این صورت اگه انجامشون ندادی دوباره بزور جات میکنم داخل آینه"
خندید
"مثل اینکه اعصاب نداری"
با حالت خنثی ی همیشگیم جواب دادم "شایدم بخوای همین الان بکنمت تو آینه؟"
حالتش جدی شد
"باشه باشه، آروم باش...متاسفم که با لحن تند صحبت کردم...قوانینت رو بگو، خانم کوچولو"
جواب دادم
"یک : فاصله رو رعایت میکنی و بهم دست نمیزنی
دو : دیگه من رو با این اسم صدا نکن
سه : بدون اجازه ی من توی این دنیا به چیزی دست نمیزنی و کاری نمیکنی
فهمیدی؟"
پوزخند میزنه
"خیلی خب باشه...اما میخوام خانم کوچولو صدات کنم...چون خیلی گوگولی و کوچیکی"
اخم کردم
"نه"
مچ دستم رو گرفتم و کشوندم پیش خودش و محکم کمرم رو نگه داشت
"ببین...خیلی کوچولویی...سرت تو سینه ام جا میشه"
سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی چنگش خیلی محکم بود "هی، ولم کن!"
یونجون محکم نگه ام داشت و نزاشت برم
"آروم باش...کاری باهات ندارم...خانم کوچولو"
داد زدم
"الان جیغ میزنم تا همهی همسایه ها بیان ولم کن یونجون!"
با اکراه گذاشتم زمین
"الان بهتری؟"
جواب دادم
"آره"
بر تکون داد
"باشه...امیدوارم از زندگی با تو سالم بمونم" و بعد خندید "خب، قراره کجا بخوابم؟ داخل اتاق تو؟ خیلی هم خوب"
حالتم دوباره خنثی شد
"هوم، متاسفانه آره"
یونجون کمی خم شد تا قدش بهم برسه و یه دسته موی رها شده روی صورتم رو پشت گوشم قرار داد و آروم زمزمه کرد "میدونم روی خوشی ازم نداری، اما تقصیر خودت بود که باعث شدی من اینجا بیام"
سرم و به عنوان موافقت تکون دادم
"میدونم، به هر حال...بهش عادت میکنم"
𝙩𝙝𝙚 𝙨𝙩𝙤𝙧𝙮 𝙩𝙤 𝙗𝙚 𝙘𝙤𝙣𝙩𝙞𝙣𝙪𝙚𝙙...
۴.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.