Gate of hope &25
همینطور که به چشاش زل زده بودم دوباره تاکید کردم که
یویی:من بعد از برآورده کردن رازت از بین میرم هیونجین..!
هیونجین با حالت غمگین از کمر یویی گرفته و اونو چسبوند دیوار!
خودش اونقد نزدیکش شد که اگه یه کلمه دیگه حرف بزنه لبش برخورد میکنه به لبش!
(خوب خوب دوستان باید بگم که صبح شده اینا مکالمه ی بعد از صبحونشونه!)
یویی دستاشو رو سینه هیونجین فشرد تا کمی عقب بره ولی هیونجین هیچ تکونی نخورد و آروم زمزمه کرد
هیونجین:میدونی از دیروز چقد به این فک کردم؟به این که چگونه قراره بی تو این زندگیو تحمل کنم!
یویی با استرس زیاد که میترسید هیونجین اونو ببوسه گفت
یویی:تورو از اون بیماری لعنتی نجات..
هیونجین نذاشت یویی حرف بزنه و حرفشو قطع کرد
هیونجین:نمیخوام!
یویی:هیونجی...
هیونجین با چشای اشکیش به چشای یویی خیره شد و گفت:من عاشقت شدم یویی!
یویی که با شنیدن این حرف هیونجین ترسی به وجودش نشست ولی با زل زدن به چشاش و دیدن بغضش قلبش شکست یعنی میتونه اونم عاشق یه انسان شده باشه؟
هیونجین با بغض ادامه داد:بگو که تو هم عاشقمی یویی! خواهش میکنم بگو...
یویی:هیون..
حرف یویی به محکم بسته شدن چشای هیونجین قطع کرد زود دستشو گذاشت رو صورت هیونجین و با نگرانی گفت
یویی:هیونجینن؟حالتتت خوبه؟!
هیونجین که سرش فجیح درد میکرد دستشو از کمر یویی برداشت و گذاشت رو سرش
یویی زود هیونجینو نشوند صندلی عقبیش و زود دستشو گذاشت رو چشای هیونجین و طلسمو خوند!
بعد خوندنش دستشو برداشت دید هنوز حالش خوب نشده یعنی چیی!؟
یویی نگران شد ولی با کمی فک کردن فهمید که اونروز تو هواپیما با بغل کردنش حالش خوب شده بود!
پس زود رفت نشست رو پاهای هیونجین و سر هیونجینو تو سینش فشرد ولی بازم هیچ تاثیری نکرد اینبار باید دست به کار دیگه ای میزد که اون کار ممکن بود خطرناک ترین اتفاق براشون بشه ولی با ریسک دستاشو قفل دور گردن هیونجین زد و رفت جلو لباشو آروم گذاشت رو لباش...
که بعد از چند ثانیه ای جدا شد کار کرده بود هیونجین چشاشو باز کرده بود!
یویی نگرانیشو با اشک ریخته شده از چشمش از میان برداشت که هیونجین دستشو گذاشت پشت گردن یویی و قبل از اینکه کاری کنه زمزمه کرد
هیونجین:من نمیتونم بی تو زنده بمونم فرشته من!!
و بعد اتمام حرفش لبشو آروم گذاشت به لبای یویی!
یویی:من بعد از برآورده کردن رازت از بین میرم هیونجین..!
هیونجین با حالت غمگین از کمر یویی گرفته و اونو چسبوند دیوار!
خودش اونقد نزدیکش شد که اگه یه کلمه دیگه حرف بزنه لبش برخورد میکنه به لبش!
(خوب خوب دوستان باید بگم که صبح شده اینا مکالمه ی بعد از صبحونشونه!)
یویی دستاشو رو سینه هیونجین فشرد تا کمی عقب بره ولی هیونجین هیچ تکونی نخورد و آروم زمزمه کرد
هیونجین:میدونی از دیروز چقد به این فک کردم؟به این که چگونه قراره بی تو این زندگیو تحمل کنم!
یویی با استرس زیاد که میترسید هیونجین اونو ببوسه گفت
یویی:تورو از اون بیماری لعنتی نجات..
هیونجین نذاشت یویی حرف بزنه و حرفشو قطع کرد
هیونجین:نمیخوام!
یویی:هیونجی...
هیونجین با چشای اشکیش به چشای یویی خیره شد و گفت:من عاشقت شدم یویی!
یویی که با شنیدن این حرف هیونجین ترسی به وجودش نشست ولی با زل زدن به چشاش و دیدن بغضش قلبش شکست یعنی میتونه اونم عاشق یه انسان شده باشه؟
هیونجین با بغض ادامه داد:بگو که تو هم عاشقمی یویی! خواهش میکنم بگو...
یویی:هیون..
حرف یویی به محکم بسته شدن چشای هیونجین قطع کرد زود دستشو گذاشت رو صورت هیونجین و با نگرانی گفت
یویی:هیونجینن؟حالتتت خوبه؟!
هیونجین که سرش فجیح درد میکرد دستشو از کمر یویی برداشت و گذاشت رو سرش
یویی زود هیونجینو نشوند صندلی عقبیش و زود دستشو گذاشت رو چشای هیونجین و طلسمو خوند!
بعد خوندنش دستشو برداشت دید هنوز حالش خوب نشده یعنی چیی!؟
یویی نگران شد ولی با کمی فک کردن فهمید که اونروز تو هواپیما با بغل کردنش حالش خوب شده بود!
پس زود رفت نشست رو پاهای هیونجین و سر هیونجینو تو سینش فشرد ولی بازم هیچ تاثیری نکرد اینبار باید دست به کار دیگه ای میزد که اون کار ممکن بود خطرناک ترین اتفاق براشون بشه ولی با ریسک دستاشو قفل دور گردن هیونجین زد و رفت جلو لباشو آروم گذاشت رو لباش...
که بعد از چند ثانیه ای جدا شد کار کرده بود هیونجین چشاشو باز کرده بود!
یویی نگرانیشو با اشک ریخته شده از چشمش از میان برداشت که هیونجین دستشو گذاشت پشت گردن یویی و قبل از اینکه کاری کنه زمزمه کرد
هیونجین:من نمیتونم بی تو زنده بمونم فرشته من!!
و بعد اتمام حرفش لبشو آروم گذاشت به لبای یویی!
۱۲.۱k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.