the pain p31
the pain p31
پسر دست دیگشو هم وارد کرد و اونارو بالا برد و روی بدن لرزون تهیونگ کشید ولی با تکون های اون عصبی شد و دستشو بالا برد و سینه های تهیونگ رو لمس کرد...تهیونگ خواست بقیه رو متوجه خودشون کنه ولی پرستار صورتشو نزدیکش اورد و اروم زمزمه کرد...
پرستار: کافیه صدات در بیاد تا حسابتو برسم...
همون لحظه یکی از پرستارا به سمت اونا برگشت و پسرو دستپاچه کرد
پرستار: دارم شکمشو ماساژ میدم تا اماده بشه...
پرستار دیگه سری تکون داد و بیرون رفت... پرستار پوزخندی بهش زد و دوباره حرکت دستشو ادامه داد...کم کم همه ی اونا خارج شدن و اون موند و تهیونگ... دستشو به نیپلای تهیونگ رسوند و کمی فشارشون داد تهیونگ خون زیادی از دست داده بود و دارو های بیهوشی اونو بی رمق کرده بودن و اون نمیتونست این شکنجه رو تحمل کنه... خودشو بالا کشید و گریه هاشو شدت داد... مرد روبه روش انگشتشو دایره وار دور یکی از اونا میچرخوند و اون یکی رو محکم میمالید... تهیونگ لبشو بین دندونش گرفت تا صدایی ازش خارج نشه... دردش میگرفت و اون کاملا بی دفاع بود... پسر اروم تیشرتشو بالا زد و سرشو نزدیک اورد ولی در ناگهان باز شد و اون به حالت اول برگشت...
هوو: آمادست؟
هوو پرسید و جیانگ بله ای گفت... هوو نزدیکتر اوند و نگاهشو به چشمایی داد که با غم بزرگی بهش دوخته شده بود... به جیانگ اشاره کرد بیرون بره و خودش کنار تخت تهیونگ نشست و سعی کرد اونو اروم کنه... دستشو زیر تیشرتش برد که تهیونگ هق هقی کرد.. به ارومی شروع به ماساژ اون قسمت کرد... تهیونگ صورتشو از هوو برگردوند و چشماشو بست... دستای اون جادویی بودن و درد تهیونگو تسکین میدادن... ولی نه درد روحشو... تهیونگ به ارامش خاصی رسیده بود و استرس ازش دورتر و دورتر میشد... بدون اینکه تغییری در چهرش ایجاد کنه به هوو گفت
ته: م..میشه...میشه پالتویی که تنم بودو بهم برگردونی؟
هوو: باشه... ولی قول بده سر و صدا راه نندازی...
ته: قبوله...
هوو: تهیونگ میخوایم ازت نمونه بگیریم...
دستشو بالاتر میبرد و کمی فشارشو بیشتر میکرد دستش به معده ی تهیونگ دسید که تهیونگ شروع کرد به سرفه کردن... سعی کرد دستشو به گلوش برسونه ولی نتونست... هوو با دیدن اون وضعیت دستای تهیونگو به سرعت باز کرد و اونو نشوند روی تخت تهیونگ به گلوش چنگ زد و دست دیگشو روی شونه ی هوو گذاشت که نیوفته... و شروع کرد به سرفه و عق زدن... گلوش میسوخت و درد زیادی رو تحمل میکرد...
ادامه دارد...
پسر دست دیگشو هم وارد کرد و اونارو بالا برد و روی بدن لرزون تهیونگ کشید ولی با تکون های اون عصبی شد و دستشو بالا برد و سینه های تهیونگ رو لمس کرد...تهیونگ خواست بقیه رو متوجه خودشون کنه ولی پرستار صورتشو نزدیکش اورد و اروم زمزمه کرد...
پرستار: کافیه صدات در بیاد تا حسابتو برسم...
همون لحظه یکی از پرستارا به سمت اونا برگشت و پسرو دستپاچه کرد
پرستار: دارم شکمشو ماساژ میدم تا اماده بشه...
پرستار دیگه سری تکون داد و بیرون رفت... پرستار پوزخندی بهش زد و دوباره حرکت دستشو ادامه داد...کم کم همه ی اونا خارج شدن و اون موند و تهیونگ... دستشو به نیپلای تهیونگ رسوند و کمی فشارشون داد تهیونگ خون زیادی از دست داده بود و دارو های بیهوشی اونو بی رمق کرده بودن و اون نمیتونست این شکنجه رو تحمل کنه... خودشو بالا کشید و گریه هاشو شدت داد... مرد روبه روش انگشتشو دایره وار دور یکی از اونا میچرخوند و اون یکی رو محکم میمالید... تهیونگ لبشو بین دندونش گرفت تا صدایی ازش خارج نشه... دردش میگرفت و اون کاملا بی دفاع بود... پسر اروم تیشرتشو بالا زد و سرشو نزدیک اورد ولی در ناگهان باز شد و اون به حالت اول برگشت...
هوو: آمادست؟
هوو پرسید و جیانگ بله ای گفت... هوو نزدیکتر اوند و نگاهشو به چشمایی داد که با غم بزرگی بهش دوخته شده بود... به جیانگ اشاره کرد بیرون بره و خودش کنار تخت تهیونگ نشست و سعی کرد اونو اروم کنه... دستشو زیر تیشرتش برد که تهیونگ هق هقی کرد.. به ارومی شروع به ماساژ اون قسمت کرد... تهیونگ صورتشو از هوو برگردوند و چشماشو بست... دستای اون جادویی بودن و درد تهیونگو تسکین میدادن... ولی نه درد روحشو... تهیونگ به ارامش خاصی رسیده بود و استرس ازش دورتر و دورتر میشد... بدون اینکه تغییری در چهرش ایجاد کنه به هوو گفت
ته: م..میشه...میشه پالتویی که تنم بودو بهم برگردونی؟
هوو: باشه... ولی قول بده سر و صدا راه نندازی...
ته: قبوله...
هوو: تهیونگ میخوایم ازت نمونه بگیریم...
دستشو بالاتر میبرد و کمی فشارشو بیشتر میکرد دستش به معده ی تهیونگ دسید که تهیونگ شروع کرد به سرفه کردن... سعی کرد دستشو به گلوش برسونه ولی نتونست... هوو با دیدن اون وضعیت دستای تهیونگو به سرعت باز کرد و اونو نشوند روی تخت تهیونگ به گلوش چنگ زد و دست دیگشو روی شونه ی هوو گذاشت که نیوفته... و شروع کرد به سرفه و عق زدن... گلوش میسوخت و درد زیادی رو تحمل میکرد...
ادامه دارد...
۸.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.