رمان ماه من 🌙🙂
part 51
دیانا:
بالاخره اومدن...
بعد سلام و احوال پرسی و این داستان ها همه نشستن دیگه نه حرفی زده شد نه هیچی...
مامان ارسلان نیومده بود...
یکم دلم گرفت حقیقتا...
چرا نیومد یعنی از من خوشش نمیاد؟
نیکا انگار ذهنم و خوند...
نیکا:ببخشید مامان جان نتوسنت بیاد برگشتن خارج آخه یه کاری پیش اومد🤷🏻♀️
من:اشکالی نداره:)))
عمو چپ چپ نگام کرد منم ساکت شدم
پانیذ:پس من به عنوان بزرگ تر چیز کنم...
عمو:از تو بزرگ تر نبود بیارن...؟
پانیذ:خیر😐ارسلان خودش بزرگ تره که خب خودش نمیتونه خواستگاری کنه که...
عمو دیگه چیزی نگفت...
مهدیس:دیانا جان چایی نمیدی به ما...
وای داشتم میپوکیدم فکر کن مهدیس به من میگه دیانا جان🤣
حالا قبلا بماند چیا میگفت...
منم دیگه دیدم ضایع بشینم پاشدم رفتم به تعداد چایی آوردم پخش کردم...
همه تشکر کردم بعدم پانیذ چهارتا چیز بلغور کرد بعدم شیرینی و انگشتر و قرار عقد و عروسی...
داشتم از ذوق میمیردم...
همه چی انقدر زود گذشت که باورم نمیشد...
از همه بیشتر سکوت عمو و تایید هاش منو متعجب میکرد...
نکنه چیزی هست و من خبر ندارم...
...
ارسلان:
همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و حلقه دست کردیم قرار شد فردا بریم برای این داستان های خون و فلان و بعدم پس فردا عقد و بعد چند هفتم عروسی...
خیلی خوشحال بودم...
لباسم و عوض کردم و خواستم بخوابم...که پانیذ اومد تو اتاق
من:حداقل در میزدی
پانیذ:اگه دیانا بفهمه میخوای چه غلطی کنی؟
من:چی میگی؟
پانیذ:فکر کردی من خرم اون عموی دیانا که من دیدم تا یه چیزی گیرش نیاد انقدر ساکت و آروم نیست
من:پانیذ حوصله ندارم بیا برو...
پانیذ:میخواست دیانا رو بده به یه پسره خیلی پولدار تا در عوض کلی پول بگیره چقدر بهش دادی که دختره رو بده بهت ها؟
من:داد نزن پانیذ همه رو خبر دار کردی پس باید چیکار میکردم صبر میکردم دختره رو بده دست یکی دیگه...
پانیذ:پس پول دادی بهش نه؟ رسما دیانا رو ازش خریدی
من:پانیذ درست حرف بزن خب چیکار میکردم حال دیانا بد بود نزدیک بود بمیره تو اصلا خبر داری افتاده بود گوشه بیمارستان...اره من به عموش پول دادم تا قبول کرد دیانا رو بده به من حالا خوب شد دست از سرم بر میداری حالا...
پانیذ تو جاش خشک شد نمیدوسنت دیانا تصادف کرد...
تازه فهمیده بود و این براش خیلی سنگین تموم شد...
فقط پسرا میدونستن...
تازه به خودم اومدم دیدم همه کنار در ایستادن...
صدام زیادی بلند شد...
عالی شد حالا من یه راز دارم که همه ازش با خبرن جز دیانا....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
لباس دیانا اسلاید دوم
دیانا:
بالاخره اومدن...
بعد سلام و احوال پرسی و این داستان ها همه نشستن دیگه نه حرفی زده شد نه هیچی...
مامان ارسلان نیومده بود...
یکم دلم گرفت حقیقتا...
چرا نیومد یعنی از من خوشش نمیاد؟
نیکا انگار ذهنم و خوند...
نیکا:ببخشید مامان جان نتوسنت بیاد برگشتن خارج آخه یه کاری پیش اومد🤷🏻♀️
من:اشکالی نداره:)))
عمو چپ چپ نگام کرد منم ساکت شدم
پانیذ:پس من به عنوان بزرگ تر چیز کنم...
عمو:از تو بزرگ تر نبود بیارن...؟
پانیذ:خیر😐ارسلان خودش بزرگ تره که خب خودش نمیتونه خواستگاری کنه که...
عمو دیگه چیزی نگفت...
مهدیس:دیانا جان چایی نمیدی به ما...
وای داشتم میپوکیدم فکر کن مهدیس به من میگه دیانا جان🤣
حالا قبلا بماند چیا میگفت...
منم دیگه دیدم ضایع بشینم پاشدم رفتم به تعداد چایی آوردم پخش کردم...
همه تشکر کردم بعدم پانیذ چهارتا چیز بلغور کرد بعدم شیرینی و انگشتر و قرار عقد و عروسی...
داشتم از ذوق میمیردم...
همه چی انقدر زود گذشت که باورم نمیشد...
از همه بیشتر سکوت عمو و تایید هاش منو متعجب میکرد...
نکنه چیزی هست و من خبر ندارم...
...
ارسلان:
همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و حلقه دست کردیم قرار شد فردا بریم برای این داستان های خون و فلان و بعدم پس فردا عقد و بعد چند هفتم عروسی...
خیلی خوشحال بودم...
لباسم و عوض کردم و خواستم بخوابم...که پانیذ اومد تو اتاق
من:حداقل در میزدی
پانیذ:اگه دیانا بفهمه میخوای چه غلطی کنی؟
من:چی میگی؟
پانیذ:فکر کردی من خرم اون عموی دیانا که من دیدم تا یه چیزی گیرش نیاد انقدر ساکت و آروم نیست
من:پانیذ حوصله ندارم بیا برو...
پانیذ:میخواست دیانا رو بده به یه پسره خیلی پولدار تا در عوض کلی پول بگیره چقدر بهش دادی که دختره رو بده بهت ها؟
من:داد نزن پانیذ همه رو خبر دار کردی پس باید چیکار میکردم صبر میکردم دختره رو بده دست یکی دیگه...
پانیذ:پس پول دادی بهش نه؟ رسما دیانا رو ازش خریدی
من:پانیذ درست حرف بزن خب چیکار میکردم حال دیانا بد بود نزدیک بود بمیره تو اصلا خبر داری افتاده بود گوشه بیمارستان...اره من به عموش پول دادم تا قبول کرد دیانا رو بده به من حالا خوب شد دست از سرم بر میداری حالا...
پانیذ تو جاش خشک شد نمیدوسنت دیانا تصادف کرد...
تازه فهمیده بود و این براش خیلی سنگین تموم شد...
فقط پسرا میدونستن...
تازه به خودم اومدم دیدم همه کنار در ایستادن...
صدام زیادی بلند شد...
عالی شد حالا من یه راز دارم که همه ازش با خبرن جز دیانا....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
لباس دیانا اسلاید دوم
۳۶.۰k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.