فراموشی* پارت38
فلش بک"
دوسال قبل"
از زبان دازای"
چند روزه که حال چویا اصلا خوب نیست، همش چشماش پر از اشک میشه ولی جلوی خودشو میگیره.
الان رابطه ی ما با برخی از اعضای مافیا بهتر شده، البته تنها کسایی که باهامون کنار اومدن چویا و اکوعه.
داشتم توی شهر قدم میزدم که چویا رو دیدم. انگار یه برگه دستش بود.
لبخندی زدم ـو صداش کردم: هی چویا!
سرشو از توی اون برگه بیرون اورد ـو بهم نگاه کرد.
چیزی نگفت حتی جلوهم نیومد فقط بهم زل زده بود.
نزدیکش شدم ـو گفتم: چیزی شده؟
اخماش توی هم رفت.
اون برگه ـرو ازش گرفتم.
فستیوال تابستانی؟
بهش نگاه کردم ـو گفتم: اینو از کجا اوردی؟
_توی راه پیداش کردم، دیدم روی زمین افتاده، برش داشتم ـو دیدم اینه.
لبخندی زدم ـو گفتم: حالا میخوای چیکارش کنی؟
_به نظرت میخوام چیکار کنم؟ میخوام برم به این جشن.
با حالت تمسخر گفتم: تابه حال به فستیوال نرفتی؟
لپاشو باد کرد ـو با عصبانیت گفت: من سرم شلوغه بخاطر همین نمیتونم برم ولی دوشنبه وقتم ازاده پس میتونم برم!
میـ.. میگم میشه توهم.. همرام.. بیای!
لبخندی زدمو گفتم: یعتی تو الان منو دعوت کردی؟
کمی سرخ شد. برگه ـرو از دستم گرفت ـو از کنارم رد شد.
_اصلا برام مهم نیست که نمیخوای بیای، میرم به اکوتاگاوا بگم.
دنبالش رفتم ـو دستمو دور گردنش انداختم ـو گفتم: منم همرات میام.
[][][][][[][][][][][][][][][]][][][][][][][][][][]][][][][][][][][]
دوشنبه "شب*
فستیوال تابستانی"
همراه اتسوشی ـو اکو ـو چویا به فستیوال اومدیم.
چویا یه لباس کیمونو ی سیاه ـو قرمز پوشیده بود که باعث شده بود خیلی کیوت باشه.(عکس بعدی👆🏻)
خیلی خوشحال بود حقم داشت اولین بار بود که به همچین جشنی اومده بود.
_چرا این کلمِ سفید ـم با خودتون اوردین؟
اتسو: هــی!
خنده ی ریزی کردم. اومدم چیزی بگم که چویا نذاشت: لطفا امروز باهم دعوا نکنین اومدیم جشن پس بزارید کمی ارامش داشته باشیم.
هردوتاشون ساکت شدن
گذر زمان"
بلاخره داشتیم به خونه برمیگشتیم. چویا یه ماهی قرمز گرفته بود ـو تو دستاش نگه داشته بود. رو شونه ـم خوابش برده بود. اگه بیدار میشد ـو میدید که اینجوری خوابیده سرمو از بدنم جدا میکرد.
یه دفتر دستش بود.
وسوسه شدم که ببینم چیه بخاطر همین خواستم دفترو از دستش بردارم که از دستش افتاد کف ماشین.
تکیه ـش رو از روم برداشتم ـو به شیشه تکیه ـش دادم.
خم شدم ـو دفترو برداشتم.
دفتر قشنگی بود.
صفحه ی اولش رو باز کردم.
پایین صفحه "Nakahara Chouya" با دست خط قشنگی نوشته شده بود.
دفترچه خاطرات بود.
خواستم ببندمش ـو بهش نگاه نکنم ولی کنجکاو شدم.
متوجه نمیشه نه؟
دوباره خیلی اروم سرشو به شونم تکیه دادم.
صفحه ی اول ـرو باز کردم.
شنبه♡
وقتی که دازای...
ادامه دارد...
یه چیزی چند پارتش فلش بک ـه.
امیدوارم خوشتون بیاد🌺
دوسال قبل"
از زبان دازای"
چند روزه که حال چویا اصلا خوب نیست، همش چشماش پر از اشک میشه ولی جلوی خودشو میگیره.
الان رابطه ی ما با برخی از اعضای مافیا بهتر شده، البته تنها کسایی که باهامون کنار اومدن چویا و اکوعه.
داشتم توی شهر قدم میزدم که چویا رو دیدم. انگار یه برگه دستش بود.
لبخندی زدم ـو صداش کردم: هی چویا!
سرشو از توی اون برگه بیرون اورد ـو بهم نگاه کرد.
چیزی نگفت حتی جلوهم نیومد فقط بهم زل زده بود.
نزدیکش شدم ـو گفتم: چیزی شده؟
اخماش توی هم رفت.
اون برگه ـرو ازش گرفتم.
فستیوال تابستانی؟
بهش نگاه کردم ـو گفتم: اینو از کجا اوردی؟
_توی راه پیداش کردم، دیدم روی زمین افتاده، برش داشتم ـو دیدم اینه.
لبخندی زدم ـو گفتم: حالا میخوای چیکارش کنی؟
_به نظرت میخوام چیکار کنم؟ میخوام برم به این جشن.
با حالت تمسخر گفتم: تابه حال به فستیوال نرفتی؟
لپاشو باد کرد ـو با عصبانیت گفت: من سرم شلوغه بخاطر همین نمیتونم برم ولی دوشنبه وقتم ازاده پس میتونم برم!
میـ.. میگم میشه توهم.. همرام.. بیای!
لبخندی زدمو گفتم: یعتی تو الان منو دعوت کردی؟
کمی سرخ شد. برگه ـرو از دستم گرفت ـو از کنارم رد شد.
_اصلا برام مهم نیست که نمیخوای بیای، میرم به اکوتاگاوا بگم.
دنبالش رفتم ـو دستمو دور گردنش انداختم ـو گفتم: منم همرات میام.
[][][][][[][][][][][][][][][]][][][][][][][][][][]][][][][][][][][]
دوشنبه "شب*
فستیوال تابستانی"
همراه اتسوشی ـو اکو ـو چویا به فستیوال اومدیم.
چویا یه لباس کیمونو ی سیاه ـو قرمز پوشیده بود که باعث شده بود خیلی کیوت باشه.(عکس بعدی👆🏻)
خیلی خوشحال بود حقم داشت اولین بار بود که به همچین جشنی اومده بود.
_چرا این کلمِ سفید ـم با خودتون اوردین؟
اتسو: هــی!
خنده ی ریزی کردم. اومدم چیزی بگم که چویا نذاشت: لطفا امروز باهم دعوا نکنین اومدیم جشن پس بزارید کمی ارامش داشته باشیم.
هردوتاشون ساکت شدن
گذر زمان"
بلاخره داشتیم به خونه برمیگشتیم. چویا یه ماهی قرمز گرفته بود ـو تو دستاش نگه داشته بود. رو شونه ـم خوابش برده بود. اگه بیدار میشد ـو میدید که اینجوری خوابیده سرمو از بدنم جدا میکرد.
یه دفتر دستش بود.
وسوسه شدم که ببینم چیه بخاطر همین خواستم دفترو از دستش بردارم که از دستش افتاد کف ماشین.
تکیه ـش رو از روم برداشتم ـو به شیشه تکیه ـش دادم.
خم شدم ـو دفترو برداشتم.
دفتر قشنگی بود.
صفحه ی اولش رو باز کردم.
پایین صفحه "Nakahara Chouya" با دست خط قشنگی نوشته شده بود.
دفترچه خاطرات بود.
خواستم ببندمش ـو بهش نگاه نکنم ولی کنجکاو شدم.
متوجه نمیشه نه؟
دوباره خیلی اروم سرشو به شونم تکیه دادم.
صفحه ی اول ـرو باز کردم.
شنبه♡
وقتی که دازای...
ادامه دارد...
یه چیزی چند پارتش فلش بک ـه.
امیدوارم خوشتون بیاد🌺
۶.۱k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.