برای تو لبخند بزنم!
Pov: عاشقانی از بچگی که...
یکی روزش را با دل باختگی و افکاری نا سالم می گذراند و دیگری ، روزش را با نگرانی توسط فرد اول
.
سلول های مغزش با قدرتی که خود نیز قابل درک کردن آن را نداشت ، به دیواره های افکار پر سراشیبی ذهنش ، ضربه میزد..
دوباره و دوباره و دوباره..مانند چرخه ای که هیچ گاه پایانی نداشت
چشمان درشت و معصومش به انعکاسی از همزاد خود ، در آینه خیره شده بود..
اتاق خلوتی که جز حضور ساکت او و دوباره تصویر اویی که بر آینه افتاده بود ، کسی دیگر حضور نداشت.
قلبش با ضرب مرتب و آرومی به گوشت و تن سینه اش می کوبید.
چشمانش هر لحظه به خسته تر شدن و خسته تر شدن نزدیک می شد ، مثل شمع کیک تولدی که هر بار با فوت کردنش ، برای لحظه ای خاموش می شود اما در نهایت دوباره شعله ی بی حال و نیمه جان او ، میهمانان جشن تولد را وادار به دوباره خاموش کردن آن شمع مزاحم میکنند.
دستش را آرام آرام بالا آورد ، در حالی که چشمان قهوه ای رنگ و درشتش ، متمرکز به تصویری در آینه شده بود... انگشتان سفیدش را بر روی صورتی پوشیده شده با نظم زیبایی از رد های قهوه ای رنگ ، روی گونه هایش کشید..
انگار می خواست مطمئن شود ، فرد داخل آینه ، همان همزاد معروفش ، همان کار را انجام می دهد یا خیر..و در کمال انتظار ، تصویر او نیز دست سفیدش را برای لمس کردن کک و مک های زیبایش که گونه ها و خطوط زیر چشم او را گرفته بود ،بالا آورد و با طراوت صورت خود را لمس کرد...
پسر ، آهی از بین لباش آزاد کرد
ناله ای آرام و کوتاه و سپس دستش را به جای قبلی خود بازگرداند
چشمان زیبایش را به سمتی دور از جهت دید انعکاس تصویر خودش در آینه ، انداخت و برای لحظه ای به سیستم بدنش ، اجازه داد تا فرمان بستن چشمانش را برای ماهیچه های دور چشم بفرستند و سپس چشم های قهوه ای رنگ خود را بست..
چند لحظه ای کوتاه گذشت..
صدای باز شدن در ، او را به خودش آورد.
پلک های روی هم رفته اش را باز کرد و سر پایین افتاده اش را بالا آورد
ناخداگاه با دیدن دختر مو مشکی که در آستانه ی چارچوب در ایستاده بود ، لبخندی بر لب های صورتی رنگش روشن شد
دختر با حالت صورتی نگران ، در قهوه ای رنگ پشتش را بست و به خود اجازه ی ورود کامل به اتاق کم نور و نسبتاً آرام را داد
+ خیلی وقته اینجایی
با صدایی ریز و زنونه اش زمزمه کرد..
پسر برای چند لحظه پلک های سنگینش را روی هم گذاشت..انگار قرار بود خودش را برای رویارو شدن با چیزی غیر منتظره آماده کند ، چیزی که از همین حالا نیاز به گرم شدن چشم هایش داشت.
دخترک با حس نگرانیی که در قلبش بخاطر رفتار های اخیر پسر ، حس می کرد به او نزدیک شد
یکی روزش را با دل باختگی و افکاری نا سالم می گذراند و دیگری ، روزش را با نگرانی توسط فرد اول
.
سلول های مغزش با قدرتی که خود نیز قابل درک کردن آن را نداشت ، به دیواره های افکار پر سراشیبی ذهنش ، ضربه میزد..
دوباره و دوباره و دوباره..مانند چرخه ای که هیچ گاه پایانی نداشت
چشمان درشت و معصومش به انعکاسی از همزاد خود ، در آینه خیره شده بود..
اتاق خلوتی که جز حضور ساکت او و دوباره تصویر اویی که بر آینه افتاده بود ، کسی دیگر حضور نداشت.
قلبش با ضرب مرتب و آرومی به گوشت و تن سینه اش می کوبید.
چشمانش هر لحظه به خسته تر شدن و خسته تر شدن نزدیک می شد ، مثل شمع کیک تولدی که هر بار با فوت کردنش ، برای لحظه ای خاموش می شود اما در نهایت دوباره شعله ی بی حال و نیمه جان او ، میهمانان جشن تولد را وادار به دوباره خاموش کردن آن شمع مزاحم میکنند.
دستش را آرام آرام بالا آورد ، در حالی که چشمان قهوه ای رنگ و درشتش ، متمرکز به تصویری در آینه شده بود... انگشتان سفیدش را بر روی صورتی پوشیده شده با نظم زیبایی از رد های قهوه ای رنگ ، روی گونه هایش کشید..
انگار می خواست مطمئن شود ، فرد داخل آینه ، همان همزاد معروفش ، همان کار را انجام می دهد یا خیر..و در کمال انتظار ، تصویر او نیز دست سفیدش را برای لمس کردن کک و مک های زیبایش که گونه ها و خطوط زیر چشم او را گرفته بود ،بالا آورد و با طراوت صورت خود را لمس کرد...
پسر ، آهی از بین لباش آزاد کرد
ناله ای آرام و کوتاه و سپس دستش را به جای قبلی خود بازگرداند
چشمان زیبایش را به سمتی دور از جهت دید انعکاس تصویر خودش در آینه ، انداخت و برای لحظه ای به سیستم بدنش ، اجازه داد تا فرمان بستن چشمانش را برای ماهیچه های دور چشم بفرستند و سپس چشم های قهوه ای رنگ خود را بست..
چند لحظه ای کوتاه گذشت..
صدای باز شدن در ، او را به خودش آورد.
پلک های روی هم رفته اش را باز کرد و سر پایین افتاده اش را بالا آورد
ناخداگاه با دیدن دختر مو مشکی که در آستانه ی چارچوب در ایستاده بود ، لبخندی بر لب های صورتی رنگش روشن شد
دختر با حالت صورتی نگران ، در قهوه ای رنگ پشتش را بست و به خود اجازه ی ورود کامل به اتاق کم نور و نسبتاً آرام را داد
+ خیلی وقته اینجایی
با صدایی ریز و زنونه اش زمزمه کرد..
پسر برای چند لحظه پلک های سنگینش را روی هم گذاشت..انگار قرار بود خودش را برای رویارو شدن با چیزی غیر منتظره آماده کند ، چیزی که از همین حالا نیاز به گرم شدن چشم هایش داشت.
دخترک با حس نگرانیی که در قلبش بخاطر رفتار های اخیر پسر ، حس می کرد به او نزدیک شد
۷۲۰
۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.