در آینه ی روبه رویش، پسرک جوانی را می دید که در اوج کم سن
در آینهی روبهرویش، پسرک جوانی را میدید که در اوج کم سن و سالی، گرد و غبار غم، چشمان میشی و کشیدهاش را در بر گرفته بود. خطوط نازکی از جنس درد به روی پیشانیاش نشسته بود. هرچند که شاخههای نازک کاکل مشکی رنگش آن را میپوشاند؛ اما دلش...
یادش آمد که موقع آمدن به سرِکار، نگارِ کوچکِ دلش، از او میخواست که برای شام قبل از عید، ماهی بخرد تا با سبزیپلو، عیدی کوچک در دلشان برپا شود. همهی اینها مفهوم حرف نگار بود؛ اما اصل حرفش ساده بود.
موهای خرماییاش را پشت سرش جمع کرد. انگشتانش را در هم پیچاند و رو به برادرش که مشغول پوشیدن کفش بود، گفت:
ـ میگم داداش ناصر، تو میدونی من چقدر دوست دارم شبِ عید سبزیپلو با ماهی بخورم. میشه ماهی بخری؟!
پدرش زود تنهایشان گذاشت. باید ناصر را با سختیهای روزگار آشنا میکرد. باید مدرسه رفتن نادر را میدید. باید دلبریها و ناز کردنهای نگارشان را میدید. زود بود!
کلاهِ منگولهدار چند رنگ و شاخهاش را سرش کرد. به کفشهای لنگه به لنگهاش نگاهی انداخت.
شلوار کوتاهی پوشیده بود و جوراب سفیدش، زحمت پوشاندن نیمی از ساق پایش را بر عهده گرفته بود.
لباس هزار رنگ بر تنش. مانند لباس آنهایی که منتظر اجرای امشب او بودند.
نگاهی به صورت با گچ سفید شدهاش انداخت و از محکم بودن دماغ گرد و قرمزش مطمئن شد.
چراغها خاموش؛ دلقک فوقالعادهی این شبهای سیرک، تواناییهایش در طنازی را به رخ بینندهها میکشید. با اداها و گاهاً عشوههای زنانه، صدای خندهها را بلند میکرد. دلقک توانایی بود، اما نه برای خود و خانوادهاش...
کارش تمام شد و به اتاق گریم رفت. محمد به سمتش آمد. با خنده دستی به شانهاش زد و گفت:
ـ امشبم عالی بودی پسر!
اشکان از آن گوشه گفت:
ـ تا ناصر باشه مگه غمی هست؟ خوش به حال خانوادت. مطمئنم با تو بهشون خوش میگذره. محمد یه لحظه بیا.
اتاق گریم نیمه تاریک بود. اشکان و محمد از اتاق خارج شدند تا خلوتی دبش را برای ناصر به وجود بیاورند.
نگاهش را به صورت پر از گریمش داد. پوزخندی زد و قطرات اشک، آرام آرام به جان گریمش افتادند. این آهنگِ «محمد اصفهانی» را عجیب وصف حالش میدانست:
ـ پشت این چهرهی خندون، اون همیشه غصه داره
این همه شکلک و بازی، واسه نونه در میاره...!
#ریهام🦋 #نویسندگی #دلقک #غصه #لبخند #غمگین
یادش آمد که موقع آمدن به سرِکار، نگارِ کوچکِ دلش، از او میخواست که برای شام قبل از عید، ماهی بخرد تا با سبزیپلو، عیدی کوچک در دلشان برپا شود. همهی اینها مفهوم حرف نگار بود؛ اما اصل حرفش ساده بود.
موهای خرماییاش را پشت سرش جمع کرد. انگشتانش را در هم پیچاند و رو به برادرش که مشغول پوشیدن کفش بود، گفت:
ـ میگم داداش ناصر، تو میدونی من چقدر دوست دارم شبِ عید سبزیپلو با ماهی بخورم. میشه ماهی بخری؟!
پدرش زود تنهایشان گذاشت. باید ناصر را با سختیهای روزگار آشنا میکرد. باید مدرسه رفتن نادر را میدید. باید دلبریها و ناز کردنهای نگارشان را میدید. زود بود!
کلاهِ منگولهدار چند رنگ و شاخهاش را سرش کرد. به کفشهای لنگه به لنگهاش نگاهی انداخت.
شلوار کوتاهی پوشیده بود و جوراب سفیدش، زحمت پوشاندن نیمی از ساق پایش را بر عهده گرفته بود.
لباس هزار رنگ بر تنش. مانند لباس آنهایی که منتظر اجرای امشب او بودند.
نگاهی به صورت با گچ سفید شدهاش انداخت و از محکم بودن دماغ گرد و قرمزش مطمئن شد.
چراغها خاموش؛ دلقک فوقالعادهی این شبهای سیرک، تواناییهایش در طنازی را به رخ بینندهها میکشید. با اداها و گاهاً عشوههای زنانه، صدای خندهها را بلند میکرد. دلقک توانایی بود، اما نه برای خود و خانوادهاش...
کارش تمام شد و به اتاق گریم رفت. محمد به سمتش آمد. با خنده دستی به شانهاش زد و گفت:
ـ امشبم عالی بودی پسر!
اشکان از آن گوشه گفت:
ـ تا ناصر باشه مگه غمی هست؟ خوش به حال خانوادت. مطمئنم با تو بهشون خوش میگذره. محمد یه لحظه بیا.
اتاق گریم نیمه تاریک بود. اشکان و محمد از اتاق خارج شدند تا خلوتی دبش را برای ناصر به وجود بیاورند.
نگاهش را به صورت پر از گریمش داد. پوزخندی زد و قطرات اشک، آرام آرام به جان گریمش افتادند. این آهنگِ «محمد اصفهانی» را عجیب وصف حالش میدانست:
ـ پشت این چهرهی خندون، اون همیشه غصه داره
این همه شکلک و بازی، واسه نونه در میاره...!
#ریهام🦋 #نویسندگی #دلقک #غصه #لبخند #غمگین
۵.۲k
۲۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.