پارت ۴
یوری: تو حالت خوبه؟
یونگی: منم بالرین بودم منم عضوی از این گروه بودم منم زخم خوردم ولی من درد هایی کشیده بودم که این پیشش چیزی نبود
یوری: تو ...
یونگی: بعد از مرگ تهیونگ جونگ کوک به من پناه اورد روز اول اصلا حالش خوب نبود اون موقع یه پسر کوچولوی ۱۸ ساله بود تهیونگ و نامجون مرده بودن و من مونده بودم و یه پسر کوچولوی دیوونه.....
فلش بک: هیونگ...هیونگ کجاییی الان اجرا شروع میشه
یونگی: جونگ کوک حالت خوبه ؟ کدوم اجرا؟
جونگ کوک: اه پس تهیونگ و نامجون هیونگ کجان؟؟؟ زود باش مردم منتظرن
یونگی:, اون حرفارو تو حالتی می زد که چشمانش کاسه ی خون بود با اشک لبخند میزد و همون موقع بود که فهمیدم عقلش رو از دست داده
-یونگی جونگ کوک رو بغل کرد و سرش رو نوازش می کرد در حالی که پسر کوچولوی تو بغلش با لبخند اشک میریخت
جونگ کوک: هیونگ؟
یونگی: جانم؟
جونگ کوک: من بهشون قول دادم حتی اگه یه روز هیچکدوم نباشیم یک نفر باید ادامه بده هیونگ نه هنوز کلی تماشاچی اون بیرون نشسته
یونگی: هیییسس پسر کوچولو اروم باش درست میشه هیچکس اون بیرون نیست به خودت بیا
جونگ کوک: نه هیونگ نمی تونی ببینیشون؟ دارن مارو صدا میزنن
_ جونگ کوک با سرعت به سمت سن رفت و شروع به رقصیدن کرد یونگی بهش زل زده بود و متحیر از زیبایی این پسر پسری که دیگه نه منطق می شناخت نه دور و برش را
یونگ: ساعت ها گذشت و جونگ کوک هنوز در حال رقصیدن بود دیگه یونگی هم صدای تشویق ها رو می شنید اونم دیوونه شده بود؟
یوری: اما تو به نظر سالم میای...
یونگی: هیچکس وجود نداشت که هوامونو داشته باشه من یه پیانیست تو یه رستورانم و هفته ای چند بار به جونگ کوک سر میزنم ولی اون فرا تر از دیوونه است
یوری: چرا؟
یونگی: چون با توهماتش خلق می کنه....
_ در صندقی که کنار اتاق بود رو باز کرد و اون تو پر از شاخه گل های خشکیده و طلا و جواهر بود گردنبند های مروارید و هزار جور چیز دیگه
یوری: اینا....اینا چین؟
یونگی:, جونگ کوک بعد از هر بار قصیدن جلوی صحنه ی خالی از سکنه این هارو اینجا میاره و وقتی ازش میپرسم اینا چین میگه اینارو مردم برای تشکر و قدر دانی میدن و نمی زاره کاری باهاشون بکنم میگه اینا برای تهیونگ و نامجون هیونگن
یوری: شوخی می کنی دیگه نه؟
یونگی: هه منم هنوز باورم نمی شم ولی......
جونگ کوک: چیو باورت نمی شه هیونگ؟
یونگی: منم بالرین بودم منم عضوی از این گروه بودم منم زخم خوردم ولی من درد هایی کشیده بودم که این پیشش چیزی نبود
یوری: تو ...
یونگی: بعد از مرگ تهیونگ جونگ کوک به من پناه اورد روز اول اصلا حالش خوب نبود اون موقع یه پسر کوچولوی ۱۸ ساله بود تهیونگ و نامجون مرده بودن و من مونده بودم و یه پسر کوچولوی دیوونه.....
فلش بک: هیونگ...هیونگ کجاییی الان اجرا شروع میشه
یونگی: جونگ کوک حالت خوبه ؟ کدوم اجرا؟
جونگ کوک: اه پس تهیونگ و نامجون هیونگ کجان؟؟؟ زود باش مردم منتظرن
یونگی:, اون حرفارو تو حالتی می زد که چشمانش کاسه ی خون بود با اشک لبخند میزد و همون موقع بود که فهمیدم عقلش رو از دست داده
-یونگی جونگ کوک رو بغل کرد و سرش رو نوازش می کرد در حالی که پسر کوچولوی تو بغلش با لبخند اشک میریخت
جونگ کوک: هیونگ؟
یونگی: جانم؟
جونگ کوک: من بهشون قول دادم حتی اگه یه روز هیچکدوم نباشیم یک نفر باید ادامه بده هیونگ نه هنوز کلی تماشاچی اون بیرون نشسته
یونگی: هیییسس پسر کوچولو اروم باش درست میشه هیچکس اون بیرون نیست به خودت بیا
جونگ کوک: نه هیونگ نمی تونی ببینیشون؟ دارن مارو صدا میزنن
_ جونگ کوک با سرعت به سمت سن رفت و شروع به رقصیدن کرد یونگی بهش زل زده بود و متحیر از زیبایی این پسر پسری که دیگه نه منطق می شناخت نه دور و برش را
یونگ: ساعت ها گذشت و جونگ کوک هنوز در حال رقصیدن بود دیگه یونگی هم صدای تشویق ها رو می شنید اونم دیوونه شده بود؟
یوری: اما تو به نظر سالم میای...
یونگی: هیچکس وجود نداشت که هوامونو داشته باشه من یه پیانیست تو یه رستورانم و هفته ای چند بار به جونگ کوک سر میزنم ولی اون فرا تر از دیوونه است
یوری: چرا؟
یونگی: چون با توهماتش خلق می کنه....
_ در صندقی که کنار اتاق بود رو باز کرد و اون تو پر از شاخه گل های خشکیده و طلا و جواهر بود گردنبند های مروارید و هزار جور چیز دیگه
یوری: اینا....اینا چین؟
یونگی:, جونگ کوک بعد از هر بار قصیدن جلوی صحنه ی خالی از سکنه این هارو اینجا میاره و وقتی ازش میپرسم اینا چین میگه اینارو مردم برای تشکر و قدر دانی میدن و نمی زاره کاری باهاشون بکنم میگه اینا برای تهیونگ و نامجون هیونگن
یوری: شوخی می کنی دیگه نه؟
یونگی: هه منم هنوز باورم نمی شم ولی......
جونگ کوک: چیو باورت نمی شه هیونگ؟
۸۲۳
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.