عشق ممنوعه 🧡 ☆Part 2۳☆
(تهیونگ)
با مادرم رفتیم توی کتابخونه
تهیونگ: خب چیشده؟
م.ت: تهیونگ همونطور که میدونی تو تنها بچه ی من و پدرت هستی و نیاز هست که نسل کیم ادامه پیدا کنه
تهیونگ: خب
م.ت: تو باید با سوریا ازدواج کنی و یه پسر بدنیا بیارین تا نسل ادامه پیدا بکنه
تهیونگ: چی؟!
م.ت: تهیونگ میدونم دوست نداری ولی بخاطر خانوادت باید اینکارو بکنی حق هیچ مخالفتیم نداری
تهیونگ: مامان چرا برای خودتون میبرین و میدوزین اخه این زندگی منه یعنی چی که مجبورم
م.ت: حرف نباشه تهیونگ این هم به نفع خودته هم تیسا
تهیونگ: اونوقت شما تعیین میکنین که چی به نفع منو بچمه
م.ت: تهیونگ بس کن تو این کاری رو که گفتیم انجام میدی وگرنه دیگه نه من نه تو برای فردا هم قرار برای تعیین روز عروسی گذاشتیم و توام به آدرسی که برات میفرستم میای تمام
مادر تهیونگ از کتابخونه خارج شد و سریع خونرو ترک کرد و تهیونگ هم از عصبانیت تمام کتاب های روی میز رو ریخت رو زمین
تهیونگ: لعنتییییی(با فریاد)
(سومی)
خانم کیم بدون خداحافظی و با عصبانیت خونرو ترک کرد و بعد از اون صدای وحشتناکی از کتابخونه اومد رفتم داخل کتابخونه دیدم تهیونگ همه کتاب هارو ریخته رو زمین و از عصبانیت رگای گردن و دستش زده بیرون و قرمز شده
سومی: تهیونگ
تهیونگ: سومی برو بیرون میخوام تنها باشم(با داد)
منم بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش تیسا
تیسا: سومی فکر کنم کیک آماده شده بریم از تو فر درش بیاریم؟
سومی: آره عزیزم بریم
بخاطر داد تهیونگ ناراحت شده بودم آخه چرا امروز انقدر عصبانی میشه ، با تیسا رفتیم کیک رو در آوردیم و بعد از اون من دوتا تیکه توی پیش دستی گذاشتم و همراه شیر کاکائو دادم به تیسا تا بخوره
تیسا: تو نمیخوری؟
سومی: چرا میخورم عزیزم مگه میشه دستپخت تیسای خوشگلمو نخورم
با اینکه اشتها نداشتم ولی نشستم خوردم چون نمیخواستم دل این فسقلیه مهربون رو بشکنم ، بعد از تموم کردن کیک همراه تیسا رفتیم بالا و شروع به کار انگلیسی کار کردن باهاش شدم چون امروز معلم خصوصیش قرار بود بیاد و باید تمرین میکرد ، بعد از کار کردن با تیسا معلمش اومد و منم از فرصت استفاده کردم و به اجوما گفتم و رفتم بیمارستان پیش مادرم تا باهاش یکم درد و دل کنم
کپی ممنوع ❌
با مادرم رفتیم توی کتابخونه
تهیونگ: خب چیشده؟
م.ت: تهیونگ همونطور که میدونی تو تنها بچه ی من و پدرت هستی و نیاز هست که نسل کیم ادامه پیدا کنه
تهیونگ: خب
م.ت: تو باید با سوریا ازدواج کنی و یه پسر بدنیا بیارین تا نسل ادامه پیدا بکنه
تهیونگ: چی؟!
م.ت: تهیونگ میدونم دوست نداری ولی بخاطر خانوادت باید اینکارو بکنی حق هیچ مخالفتیم نداری
تهیونگ: مامان چرا برای خودتون میبرین و میدوزین اخه این زندگی منه یعنی چی که مجبورم
م.ت: حرف نباشه تهیونگ این هم به نفع خودته هم تیسا
تهیونگ: اونوقت شما تعیین میکنین که چی به نفع منو بچمه
م.ت: تهیونگ بس کن تو این کاری رو که گفتیم انجام میدی وگرنه دیگه نه من نه تو برای فردا هم قرار برای تعیین روز عروسی گذاشتیم و توام به آدرسی که برات میفرستم میای تمام
مادر تهیونگ از کتابخونه خارج شد و سریع خونرو ترک کرد و تهیونگ هم از عصبانیت تمام کتاب های روی میز رو ریخت رو زمین
تهیونگ: لعنتییییی(با فریاد)
(سومی)
خانم کیم بدون خداحافظی و با عصبانیت خونرو ترک کرد و بعد از اون صدای وحشتناکی از کتابخونه اومد رفتم داخل کتابخونه دیدم تهیونگ همه کتاب هارو ریخته رو زمین و از عصبانیت رگای گردن و دستش زده بیرون و قرمز شده
سومی: تهیونگ
تهیونگ: سومی برو بیرون میخوام تنها باشم(با داد)
منم بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون و رفتم پیش تیسا
تیسا: سومی فکر کنم کیک آماده شده بریم از تو فر درش بیاریم؟
سومی: آره عزیزم بریم
بخاطر داد تهیونگ ناراحت شده بودم آخه چرا امروز انقدر عصبانی میشه ، با تیسا رفتیم کیک رو در آوردیم و بعد از اون من دوتا تیکه توی پیش دستی گذاشتم و همراه شیر کاکائو دادم به تیسا تا بخوره
تیسا: تو نمیخوری؟
سومی: چرا میخورم عزیزم مگه میشه دستپخت تیسای خوشگلمو نخورم
با اینکه اشتها نداشتم ولی نشستم خوردم چون نمیخواستم دل این فسقلیه مهربون رو بشکنم ، بعد از تموم کردن کیک همراه تیسا رفتیم بالا و شروع به کار انگلیسی کار کردن باهاش شدم چون امروز معلم خصوصیش قرار بود بیاد و باید تمرین میکرد ، بعد از کار کردن با تیسا معلمش اومد و منم از فرصت استفاده کردم و به اجوما گفتم و رفتم بیمارستان پیش مادرم تا باهاش یکم درد و دل کنم
کپی ممنوع ❌
۵۷.۲k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.