مامور دلباخته
مامور دلباخته
پارت ا
ویو نابی
امروز بعد از 10 سال از زندان اومدم بیرون و جایی هم ندارم برم راستی خودمو معرفی نکردم من یونابی هستم 23 ساله،(یو نابی دختری با ظاهری ساده بی حس به کسی و انتقام جو)
و کسیم ندارم برم میشه گفت یتیمم، رفتم پارک دراز کشیده بودم روی صندلی که پیره مردی اومد پیشم، بلند شدم که بشینه.
(علامت پیره مرده&)
& سلام دخترم
نابی: سلام اجوشی، منو میشناسید؟!
& نه، ولی منو یاد نوه ام میندازه.
نابی:اها الان کجاست.
& دخترم، نوه ام فوت کرده.
نابی: او ببخشید، کاری از دستم میاد؟
& نه ولی انگار جایی نداری بری.
نابی: اوه بله من یتیمم.
&بیا بریم بهت غذا بدم.
نابی: او مرصی ممنون.
& دخترم منم تنهام و دیگ سنی ازم گذشته دیگه زندگیمو کردم الانم میخوام برا اخرین بار به یکی کنم.
نا: حرفشو پس نزدم چون منو مثل دختر خودش میدید، چشم پدر بزرگ.
پرش بک به چند ماه بعد
&دخترم بیاغذا بخور.
نابی: چشم پدر.
ویو نابی از وقتی که اینجا اومدم زندگیم فرق کرده دیگ نیاز نیست کار کنم، باید به زودی شروع کنم به انتفام گرفتن، از کسایی که این بلارو سرم اوردن، از مردم نه از پلیسا،
پرش بک به 10 سال پیش
قلدرای مدرسمون منو برده بودن داخل جنگل و کتکم میزدن شروع کرد به باز کردن دکمه لباسم که چشامو از ترس بستم، ولی گوشام باصدای تفنگ آسیب دیدن وقتی چشامو باز کردم جسد های قلدرا جلوم بود و داخل شک بودم که مردی با لباس سیاه اومد تفنگ رو گذاشت داخل دستم وقتی پلیسا رسیدن منو متهم کردن منم کسیو نداشتم برای همین من انداختن زندان و جرمم کشتن 7تا دانش اموز یعنی مامورا میگفتن.
پرش بک به حال
نابی: پدر
& بله دخترم
نابی: من اماده ام برای انتقام(بچه همه ی قضیه رو پدر بزرگ میدونه)
&اگه اماده ای جلوتو نمیگیرم.
ویو بو هیون
از امروز ببد باید دو شیفته بودم اها من ان بو هیون هستم 24سالمه(پسری، سرد، با درونی مهربون، و کمی مغرور)
بوهیون:سلام هیونگ
هیونگ: سلام میدونی که از امروز باید همراه با کارات به مامورای جدید رو تقویت کنی.
بوهیون: بله میدونم پس من برم برای اموزش اماده شم.
ویو نابی
رفتم دوش 10مینی گرفتم و اومدم بیرون یه اسلش و پوتین و یک یقه اسکی پوشیدم یه هوی هم روش پوشیدم کتم رو هم انداختم روش موهامو بالا بستم کلاه هم زدم(عکس میزارم)
رفتم یه تاکسی گرفتم ساعت 5:00بود رفتم برای اموزش ثبت نام کنم.
پرش بک به اداره پلیس.
نابی: سلام(تعظیم کرد)
ووتاک(همون دوست بو هیون): سلام، تعظیم کردمـ
نابی: اومدم برای اموزش میخوام مامور شم.
ووتاک: او بله این برگه رو پر کنید.
نابی: چشم.
برگه رو پر کردم منو برد طرف یه سالن بزرگ.
ویو بو هیون
داشتم اماده میشدم و به بچه ها گفتم لباس ورزشو بپوشن به صف وایسادن.......
پارت ا
ویو نابی
امروز بعد از 10 سال از زندان اومدم بیرون و جایی هم ندارم برم راستی خودمو معرفی نکردم من یونابی هستم 23 ساله،(یو نابی دختری با ظاهری ساده بی حس به کسی و انتقام جو)
و کسیم ندارم برم میشه گفت یتیمم، رفتم پارک دراز کشیده بودم روی صندلی که پیره مردی اومد پیشم، بلند شدم که بشینه.
(علامت پیره مرده&)
& سلام دخترم
نابی: سلام اجوشی، منو میشناسید؟!
& نه، ولی منو یاد نوه ام میندازه.
نابی:اها الان کجاست.
& دخترم، نوه ام فوت کرده.
نابی: او ببخشید، کاری از دستم میاد؟
& نه ولی انگار جایی نداری بری.
نابی: اوه بله من یتیمم.
&بیا بریم بهت غذا بدم.
نابی: او مرصی ممنون.
& دخترم منم تنهام و دیگ سنی ازم گذشته دیگه زندگیمو کردم الانم میخوام برا اخرین بار به یکی کنم.
نا: حرفشو پس نزدم چون منو مثل دختر خودش میدید، چشم پدر بزرگ.
پرش بک به چند ماه بعد
&دخترم بیاغذا بخور.
نابی: چشم پدر.
ویو نابی از وقتی که اینجا اومدم زندگیم فرق کرده دیگ نیاز نیست کار کنم، باید به زودی شروع کنم به انتفام گرفتن، از کسایی که این بلارو سرم اوردن، از مردم نه از پلیسا،
پرش بک به 10 سال پیش
قلدرای مدرسمون منو برده بودن داخل جنگل و کتکم میزدن شروع کرد به باز کردن دکمه لباسم که چشامو از ترس بستم، ولی گوشام باصدای تفنگ آسیب دیدن وقتی چشامو باز کردم جسد های قلدرا جلوم بود و داخل شک بودم که مردی با لباس سیاه اومد تفنگ رو گذاشت داخل دستم وقتی پلیسا رسیدن منو متهم کردن منم کسیو نداشتم برای همین من انداختن زندان و جرمم کشتن 7تا دانش اموز یعنی مامورا میگفتن.
پرش بک به حال
نابی: پدر
& بله دخترم
نابی: من اماده ام برای انتقام(بچه همه ی قضیه رو پدر بزرگ میدونه)
&اگه اماده ای جلوتو نمیگیرم.
ویو بو هیون
از امروز ببد باید دو شیفته بودم اها من ان بو هیون هستم 24سالمه(پسری، سرد، با درونی مهربون، و کمی مغرور)
بوهیون:سلام هیونگ
هیونگ: سلام میدونی که از امروز باید همراه با کارات به مامورای جدید رو تقویت کنی.
بوهیون: بله میدونم پس من برم برای اموزش اماده شم.
ویو نابی
رفتم دوش 10مینی گرفتم و اومدم بیرون یه اسلش و پوتین و یک یقه اسکی پوشیدم یه هوی هم روش پوشیدم کتم رو هم انداختم روش موهامو بالا بستم کلاه هم زدم(عکس میزارم)
رفتم یه تاکسی گرفتم ساعت 5:00بود رفتم برای اموزش ثبت نام کنم.
پرش بک به اداره پلیس.
نابی: سلام(تعظیم کرد)
ووتاک(همون دوست بو هیون): سلام، تعظیم کردمـ
نابی: اومدم برای اموزش میخوام مامور شم.
ووتاک: او بله این برگه رو پر کنید.
نابی: چشم.
برگه رو پر کردم منو برد طرف یه سالن بزرگ.
ویو بو هیون
داشتم اماده میشدم و به بچه ها گفتم لباس ورزشو بپوشن به صف وایسادن.......
۱.۵k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.