پارت سه
مامان یونجون=لیسا <
بابای یونجون=جانگ کوک^
یونجون رسید خونه ودر زد و کسی که در را باز کرد باباش بود
^یونجون بیا تو کارت دارم
-چشم
<پسرم برا چی باهاش قرار میزاری؟
یونجون رفت داخل
<پسرم تو برا چی با یه دختر قرار میزاری؟
-چون دوسش دارم
^چشمم روشن جواب منم که میدی....همین فردا ازش جدا میشی
-چ..چی ولی چرا؟؟؟
^همین که گفتم حرفم نباشه تو فعلا فقط باید درس بخونی الانم برو تو اتاقت
یونجون رفت تو اتاق تااا میتونست گریه کرد(پسرا هم دل دارن دیگه)
ات ویو
مامان بابام گفتن باید ازش جدا شم وگرنه بابام ادماش میفرسته تا بزننش
امشب میرم بار تا یکم حالم بهتر شه..یه لباس باز پوشیدم و رفتم اونجا
تا تونستم خوردم حدود15 پیک رفتک بالا..دیگه نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط یونجون میخاستم
یونحون ویو
بخاطر حرفای بابام رفتم بار و دیدم ات اونجاست..این چه لباسه فاکی هست؟؟؟
فقط دستم بهت برسه
-اتتتت(داد)
+تو کی هستی؟؟( با مستی)
-من یونجونم این چه لباسیه؟؟
-نه یونجون من انقد ترسناک نیست(مستی)
-اتت همین الان بیا تو ماشین
یونجون دست ات رو گرفت برد تو ماشینش و رفتن به سمت پاساژ تا یه لباس براش بیاره..
-همینجا بشین با این لباست پاتو از ماشین بیرون نمیزاری
+باش
یونجون رفت یه لباس براش گرفت اورد
وقتی لباسش پوشید دستشو گرفت از ماشین پیادش کرد و یه بطری اب معدنی اورد ابشو ریخت رو ات که مستی از سرش بپره
-الان عقلت برگشت:؟
+ی..یونجون
-چیه؟؟؟با این لباس رفتی ؟؟؟
+ببخشید....یونجون باید یچیزی بگم
-منم باید بگم
+-مامان بابام گفتن باید از هم جدا شیم(همزمان گفتن)
-چیی؟؟ مامان بابای توهم؟؟
+اوهوم(بغض) ولی من نمیخام(گریه)
یونجون ات رو گرفت بغلش و کنار گوشش گفت
-فکر کردی من میخوام؟؟(بغض)منم نمیخام از دستت بدم(گریه)من بدون تو نمیتونم نفس بکشم....ولی مجبوریم ...خودت میدونی برا من عزیز ترین هستی بابام گفت اگه حدا نشیم یه بلای سرت میاره...منم برا اینکه چیزیت نشه محبورم...هرجی شد من عاشقتم باشه؟(گریه)
+باشه منم دوست دارم...ولی باید جواب زنگام و پیامام بدی خاهش میکنم(گریه)
-باشه عزیزم گریه نکن دیگه..تو که میدونی دوس ندارم اشکات ببینم..تا صبح بیشتر وقت نداریم بیا تا صبح خوشبگذرونیم
+باش(لبخند)
پارت بعدی یکم غمناکه حمایت کنید تا بزارم
عکس لباسارم میزارم
بابای یونجون=جانگ کوک^
یونجون رسید خونه ودر زد و کسی که در را باز کرد باباش بود
^یونجون بیا تو کارت دارم
-چشم
<پسرم برا چی باهاش قرار میزاری؟
یونجون رفت داخل
<پسرم تو برا چی با یه دختر قرار میزاری؟
-چون دوسش دارم
^چشمم روشن جواب منم که میدی....همین فردا ازش جدا میشی
-چ..چی ولی چرا؟؟؟
^همین که گفتم حرفم نباشه تو فعلا فقط باید درس بخونی الانم برو تو اتاقت
یونجون رفت تو اتاق تااا میتونست گریه کرد(پسرا هم دل دارن دیگه)
ات ویو
مامان بابام گفتن باید ازش جدا شم وگرنه بابام ادماش میفرسته تا بزننش
امشب میرم بار تا یکم حالم بهتر شه..یه لباس باز پوشیدم و رفتم اونجا
تا تونستم خوردم حدود15 پیک رفتک بالا..دیگه نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط یونجون میخاستم
یونحون ویو
بخاطر حرفای بابام رفتم بار و دیدم ات اونجاست..این چه لباسه فاکی هست؟؟؟
فقط دستم بهت برسه
-اتتتت(داد)
+تو کی هستی؟؟( با مستی)
-من یونجونم این چه لباسیه؟؟
-نه یونجون من انقد ترسناک نیست(مستی)
-اتت همین الان بیا تو ماشین
یونجون دست ات رو گرفت برد تو ماشینش و رفتن به سمت پاساژ تا یه لباس براش بیاره..
-همینجا بشین با این لباست پاتو از ماشین بیرون نمیزاری
+باش
یونجون رفت یه لباس براش گرفت اورد
وقتی لباسش پوشید دستشو گرفت از ماشین پیادش کرد و یه بطری اب معدنی اورد ابشو ریخت رو ات که مستی از سرش بپره
-الان عقلت برگشت:؟
+ی..یونجون
-چیه؟؟؟با این لباس رفتی ؟؟؟
+ببخشید....یونجون باید یچیزی بگم
-منم باید بگم
+-مامان بابام گفتن باید از هم جدا شیم(همزمان گفتن)
-چیی؟؟ مامان بابای توهم؟؟
+اوهوم(بغض) ولی من نمیخام(گریه)
یونجون ات رو گرفت بغلش و کنار گوشش گفت
-فکر کردی من میخوام؟؟(بغض)منم نمیخام از دستت بدم(گریه)من بدون تو نمیتونم نفس بکشم....ولی مجبوریم ...خودت میدونی برا من عزیز ترین هستی بابام گفت اگه حدا نشیم یه بلای سرت میاره...منم برا اینکه چیزیت نشه محبورم...هرجی شد من عاشقتم باشه؟(گریه)
+باشه منم دوست دارم...ولی باید جواب زنگام و پیامام بدی خاهش میکنم(گریه)
-باشه عزیزم گریه نکن دیگه..تو که میدونی دوس ندارم اشکات ببینم..تا صبح بیشتر وقت نداریم بیا تا صبح خوشبگذرونیم
+باش(لبخند)
پارت بعدی یکم غمناکه حمایت کنید تا بزارم
عکس لباسارم میزارم
۶.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.