رمان(عشق)پارت۳۲
دوروک:این که خیلی خوبه پس شب همه دور هم جعمیم🥰🥰🥰🥰🥰🥰. «۱ ساعت بعد». «صحنه ی فیلمبرداری». اوگولجان:سلام واندرفولم چطوره خوشتیپ شدم......ببین میدونم داری بهم حسودی میکنی اما ناراحت نباش....من به غیر از تو به کسی نگاه نمیکنم واندرفولمممم🤣🤣🤣🤣. هاریکا:اوگولجان🤣🤣🤣. اوگولجان:خب مگه دروغه واندرفولم😅😅😅😅😅😅😅😅😅....راستی ملیسا کجاست؟. هاریکا:یه کم دیگه میرسه......حالا تو تا موقعی که ملیسا بیاد وقت داری این لباس مسخرتو در بیاری و لباس صحنه رو بپوشی و حاضربشی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣. اوگولجان:واقعا چجوری دلت میاد🤣🤣هان آخه لباس به این جذابی تا حالا تو عمرت دیدی......بگذریم با اینکه از جذابیتم کم میشه من میرم این لباسو در میارم و حاضر میشم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣. هاریکا:امان امان برو اوگولجان..برو🤣🤣🤣. «همین لحظه خونه ی عمر». سوسن:عمر..........راستی امروز کی میری بیمارستان؟. عمر:من از امروز نمیرم سر کار و فقط از عشقم و بچم مراقبت میکنم🥰🥰🥰🥰. سوسن:مسخره بازی در نیار عمر.......نمیشه که نری سرکار. عمر:وااااای یجوری میگی که انگار رئیس دارم اگه نرم اخراجم....وقتی خودم رئیس خودمم و اون بیمارستان مال منه پس بزار من پیشت بمونم. سوسن:امااااان.......باشه تو نرو سرکار اما من باید برم مزون ببینم چخبره. عمر:چیییییی.......وای سوسن باورم نمیشه هی دارم بهت میگم نباید کار کنی چون حامله ای بدنت ضعیفه بازم تو به حرفم گوش نمیدی انگار نه انگار که من دارم حرف میزنم.....دختر جون آخه من چطور به تو اجازه بدم که بری مزون......واقعا نمیفهمم ببین من بهت اجازه نمیدم که بری مزون همین و بس ناسلامتی من شوهرتم شوهرت😅😅😅😅(و ادامه داد و تا ۲ ساعت حرف زد و ول کن نبود🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣). سوسن:مغزمو خوردی بسه دیگه چرا انقدر حرف میزنی پسر🤣🤣🤣🤣اصلا من چرا وایسادمو دارم به حرفات گوش میدم خدافظ عمر جون من رفتم😅😅😅😅😅😅😅😅. عمر:نه سوسن.......نه نمیشه اصلا نمیشه🤣. (سوسن به حرف های عمر اهمیت نداد و رفت و عمر هم دنبالش رفت و گفت). عمر:...............
۳.۱k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.