ان من دیگر p14
"نامه"
سوم شخص
شک عجیبی به سوروس وارد شد .وقتی به خودش امد دید که شانه اش از اشک خیس است . صدای هق هق دخترک مانند ناقوس مرگ در گوشش صدا میکرد. خدا خدا میکرد زودتر تمام شود تحمل اشک ریختن برایش سخت بود. با خود فکر کرد که چه کار کند تا این وضعیت تمام شود . صدایی از درون قلبش گفت : وقتی ماتیلدا گریه میکرد ،چیکار میکردی ؟
خب او را در اغوش میگرفت و نوازشش میکرد و به او اطمینان میداد که همیشه کنارش خواهد ماند. صدایی از مغزش به او نهیب زد و گفت : اما او که ماتیلدا نیست .هست ؟ حتی اگر هم باشد تو نمیتونی به حرفت عمل کنی.
سوروس کنایه مغزش را خوب متوجه شد . بی توجه به جدال قلب و مغزش ، دستش را دور کمر لوسی حقه کرد و کمی اورا به خود فشرد تا ارام شود. بعد از چند دقیقه نفس های لوسی منظم شد . سوروس با خود فکر کرد حالا که او خوابیده نمیتواند تنهایش بگذارد و از طرفی خودش هم نمیتواند کنارش بماند . پس دخترک را همچون پر کاه بلند کرد و به سمت اتاق خواب سیریوس به راه افتاد .
چند اتاق بالاتر ، سیریوس در خوابی عمیق خفته است . با صدای در زدن از خواب بیدار میشود . اول فحش ابداری نصیب فرد پشت در میکند و سپس لباسش را میپوشد و در را باز میکند. با چهره ای خواب الود به اسنیپ مینگرد .هنگامی که چشمم به لوسی بی هوش رو دست اسنیپ می افتد هراسان می پرسد
سیریوس-چیشده ؟ چه اتفاقی براش اتفاده
سوروس با خونسردی همیشگی اش پاسخ میدهد.
اسنیپ- کابوس بدی دیده .بهتره امشب تنها نباشه .
سیریوس حسابی متعجب شده بود . برایش قابل درک نبود که تنهایی لوسی برای اسنیپ اهمیت داشته باشد. حس میکرد او دارد چیزی را از بقیه پنهان میکند و به شدت از ان چیز میترسید. سعی کرد افکار ضد و نقیضش را کنار بگذارد . لوسی را بغل کرد و از سوروس تشکر کرد. لوسی را روی تخت خواباند . کنار تخت نشست و به تماشای او پرداخت . خودش هم نمیدانست احساسش به لوسی دقیقا چیست . اما میدانست به شدت به سوروس حسادت میکند. لوسی از بدو ورودش توجه خاصی به سوروس داشت حتی با وجود اینکه مطمئن بود ماجرای دخمه تقصیر اسنیپ است اما لوسی مصمم بود که از او عذر خواهی کند .شاید تمامی این افکار اشتباه بود . ادم حسودی نبود اما طعم حسادت را چشیده بود . وقتی که مادرش برادر کوچک ترش را بیشتر دوست داشت .وقتی چهره خندان بهترین دوستش را هنگامی که پدر شده بود دید. در همه این مواقع به انها حسادت کرده بود اما حالا معترف بود که حسادت در عشق دنیای دیگری است . نمی توانست خود را گول بزند . او لوسی را دوست داشت .از کی؟ شاید امشب که لوسی گم شده بود .شاید همان روزی که ناگاه وارد شیون اوارگان شد. شاید همان روز توی خانه اش که دستش را باند پیچی کرد و شاید توی کارخانه مخروبه وقتی با جسارت به او زل زد و گفت: من از شما نمیترسم
لوسی
با کرختی از خواب بیدار شدم.چشمم به اتاق خورد . اینجا که اتاق من نیست.سریع روی تخت نشستم .سیریوس کنار تخت خوابش برده بود. پس من توی اتاق سیریوس بودم .اما چجوری ؟
-هی سیریوس بیدار شو. بیا روتختت بخواب.راستی من کی اومدم اینجا؟
سیریوس که تازه بیدار شده بود قوسی به کمرش داد و گفت :آهههههه (مثلا خمیازه) دیشب سوروس تو رو اورد. ظاهرا کابوس دیده بودی و جیغ کشیدی ،خواست که شبو تنها نباشی .
با یاد اوری خواب وحشتناکم گفتم.
-حالش خوب بود؟
یک تای ابروش بالا داد و با انزجار گفت .
سیریوس-فک کنم.
-خب بیا روی تختت استراحت کن منم دیگه میرم.
سیریوس-کجا؟
مطمئن بودم اگه بگم میرم از اسنیپ عذر خواهی کنم خیلی دعوام میکنه پس برای جلوگیری از هرگونه بحثی گفتم.
میرم یکم قدم بزنم شاید کابوسم رو فراموش کردم.
سرش رو تکون داد و گفت
سیریوس-باشه برو فقط مواظب خودت باش . زیاد دور نشو .زود هم برگرد.....
دیدم اگه جلوشو نگیرم تا فردا ادامه میده
-با غریبه هام هم حرف نزن .دست تو دماغت هم نکن... باشه بابا فهمیدم . بچه که نیستم.
خنده ریزی کرد و گفت :مطمئنی؟
دیگه توجهی بهش نکردم و از اتاق خارج شدم.همین طور که از پله ها پایین میرفتم نگاهم به در دخمه اسنیپ افتاد.درش نیمه باز بود. اسنیپ روی صندلیش نشسته بود و داشت کتاب میخوند.
.
.
.
الهی تب کنم شاید که اسنیپم تو باشی :)))))))
سوم شخص
شک عجیبی به سوروس وارد شد .وقتی به خودش امد دید که شانه اش از اشک خیس است . صدای هق هق دخترک مانند ناقوس مرگ در گوشش صدا میکرد. خدا خدا میکرد زودتر تمام شود تحمل اشک ریختن برایش سخت بود. با خود فکر کرد که چه کار کند تا این وضعیت تمام شود . صدایی از درون قلبش گفت : وقتی ماتیلدا گریه میکرد ،چیکار میکردی ؟
خب او را در اغوش میگرفت و نوازشش میکرد و به او اطمینان میداد که همیشه کنارش خواهد ماند. صدایی از مغزش به او نهیب زد و گفت : اما او که ماتیلدا نیست .هست ؟ حتی اگر هم باشد تو نمیتونی به حرفت عمل کنی.
سوروس کنایه مغزش را خوب متوجه شد . بی توجه به جدال قلب و مغزش ، دستش را دور کمر لوسی حقه کرد و کمی اورا به خود فشرد تا ارام شود. بعد از چند دقیقه نفس های لوسی منظم شد . سوروس با خود فکر کرد حالا که او خوابیده نمیتواند تنهایش بگذارد و از طرفی خودش هم نمیتواند کنارش بماند . پس دخترک را همچون پر کاه بلند کرد و به سمت اتاق خواب سیریوس به راه افتاد .
چند اتاق بالاتر ، سیریوس در خوابی عمیق خفته است . با صدای در زدن از خواب بیدار میشود . اول فحش ابداری نصیب فرد پشت در میکند و سپس لباسش را میپوشد و در را باز میکند. با چهره ای خواب الود به اسنیپ مینگرد .هنگامی که چشمم به لوسی بی هوش رو دست اسنیپ می افتد هراسان می پرسد
سیریوس-چیشده ؟ چه اتفاقی براش اتفاده
سوروس با خونسردی همیشگی اش پاسخ میدهد.
اسنیپ- کابوس بدی دیده .بهتره امشب تنها نباشه .
سیریوس حسابی متعجب شده بود . برایش قابل درک نبود که تنهایی لوسی برای اسنیپ اهمیت داشته باشد. حس میکرد او دارد چیزی را از بقیه پنهان میکند و به شدت از ان چیز میترسید. سعی کرد افکار ضد و نقیضش را کنار بگذارد . لوسی را بغل کرد و از سوروس تشکر کرد. لوسی را روی تخت خواباند . کنار تخت نشست و به تماشای او پرداخت . خودش هم نمیدانست احساسش به لوسی دقیقا چیست . اما میدانست به شدت به سوروس حسادت میکند. لوسی از بدو ورودش توجه خاصی به سوروس داشت حتی با وجود اینکه مطمئن بود ماجرای دخمه تقصیر اسنیپ است اما لوسی مصمم بود که از او عذر خواهی کند .شاید تمامی این افکار اشتباه بود . ادم حسودی نبود اما طعم حسادت را چشیده بود . وقتی که مادرش برادر کوچک ترش را بیشتر دوست داشت .وقتی چهره خندان بهترین دوستش را هنگامی که پدر شده بود دید. در همه این مواقع به انها حسادت کرده بود اما حالا معترف بود که حسادت در عشق دنیای دیگری است . نمی توانست خود را گول بزند . او لوسی را دوست داشت .از کی؟ شاید امشب که لوسی گم شده بود .شاید همان روزی که ناگاه وارد شیون اوارگان شد. شاید همان روز توی خانه اش که دستش را باند پیچی کرد و شاید توی کارخانه مخروبه وقتی با جسارت به او زل زد و گفت: من از شما نمیترسم
لوسی
با کرختی از خواب بیدار شدم.چشمم به اتاق خورد . اینجا که اتاق من نیست.سریع روی تخت نشستم .سیریوس کنار تخت خوابش برده بود. پس من توی اتاق سیریوس بودم .اما چجوری ؟
-هی سیریوس بیدار شو. بیا روتختت بخواب.راستی من کی اومدم اینجا؟
سیریوس که تازه بیدار شده بود قوسی به کمرش داد و گفت :آهههههه (مثلا خمیازه) دیشب سوروس تو رو اورد. ظاهرا کابوس دیده بودی و جیغ کشیدی ،خواست که شبو تنها نباشی .
با یاد اوری خواب وحشتناکم گفتم.
-حالش خوب بود؟
یک تای ابروش بالا داد و با انزجار گفت .
سیریوس-فک کنم.
-خب بیا روی تختت استراحت کن منم دیگه میرم.
سیریوس-کجا؟
مطمئن بودم اگه بگم میرم از اسنیپ عذر خواهی کنم خیلی دعوام میکنه پس برای جلوگیری از هرگونه بحثی گفتم.
میرم یکم قدم بزنم شاید کابوسم رو فراموش کردم.
سرش رو تکون داد و گفت
سیریوس-باشه برو فقط مواظب خودت باش . زیاد دور نشو .زود هم برگرد.....
دیدم اگه جلوشو نگیرم تا فردا ادامه میده
-با غریبه هام هم حرف نزن .دست تو دماغت هم نکن... باشه بابا فهمیدم . بچه که نیستم.
خنده ریزی کرد و گفت :مطمئنی؟
دیگه توجهی بهش نکردم و از اتاق خارج شدم.همین طور که از پله ها پایین میرفتم نگاهم به در دخمه اسنیپ افتاد.درش نیمه باز بود. اسنیپ روی صندلیش نشسته بود و داشت کتاب میخوند.
.
.
.
الهی تب کنم شاید که اسنیپم تو باشی :)))))))
۱۲.۴k
۱۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.