لایک باید بالای۵بشه نام رمان:فواره سرنوشت p1
سلام اسم من جسیکاست ی دختر ۲۶ ساله هستم و زندگی عادی و خوبی داشتم تا اون روز اما به اون روز نمیگم روز بدبختی الان به اون روزها میگم بهترین روزهای زندگیم بیاید به دوسال پیش برگردیم روزی که اون اتفاق برام افتاد.
� ͝ ͝ ͝ ͝ ͝ ͝ ᷍ ᷍ ͝ ͝ ͝ ͝ ͝ ͝
[ آلارم گوشی در حال زنگ خوردن ]با تندی از خواب بلند شدم صدای اون آلارم توی گوشم بود بلاخره خاموشش کرد خمیازه ای کشیدم و از تخت به زور بلند شدم به سمت تقویم رفتم ناگهان به خودم اومدم دیدم امروز مصاحبه کاری دارم دیگه کلا خواب از چشمام پرید خوبه هنوز ۲ ساعت مونده بود سریع از اتاقم اومدم بیرون سریع به سمت حموم دویدم ی دوش نیم ساعته ای گرفتم و اومدم بیرون مامانم در حال خوردن صبحانه بود منم صبح بخیری گفتم و نشستم
مامان: امروزه؟من: اممم اره_مامان: پس زودتر بخور دیره؟
من به مامانم نگاه کردم سریع بلند شدم و رفتم اتاق و با ی لباس مشکی مناسب از اتاق اومدم بیرون به سمت در رفتم که ناگهان زمین دورم چرخید با کله خوردم زمین مامانم با تندی به سمتم اومد من رو دید یکم خندید و دستش رو دراز کرد دستش رو گرفتم و بلند شدم
مامان:امروز هم قراره با دوچرخه ات بری_من:مگه دوچرخه چشه خیلی هم باحاله_مامان:پس زودتر باش گوشتو گم کن دیره
من با تندی از خونه در اومدم یهو یادم افتاد گوشیمو یادم رفته مامانم درو باز کرد و گوشی رو بهم داد
مامان:اخه چقدر تو دست پا چلفتی هستی_من با ی لبخند:خداحافظ مامانی مامانم:موفق باشی
به سمت دوچرخه رفتم وقتی به ساعت مچی که روی دستم بود نگاه کردم ۱ ساعت مونده به مصاحبه مامانم دوباره گولم زد <×××>
درحالی که روی دوچرخه بودم چون ۱ساعت مونده بود به سمت پارک رفتم اونجا آدم های مختلفی دیدم اما من فقط چشمم خورد به ی اکیپ چهار نفره پسرونه که کنار فواره وایساده بودن یکی از اون پسر ها ی تیپ عادی زده بود با موهای خرماییش و چشمای عسلی حواسم پیش اونا رفت که یهو ی خانم جوون جیغ زد وای مراقب گربه باش من چشمم خورد به گربه که یکم مونده بود بهش بزنم حول شدم بجای ترمز به سمت فواره رفتم دوچرخه ام گیر کرد من نزدیک بود برم تو فواره که همون پسر مو خرمایی دستش رو دراز کرد جلوم خواستم دستش رو بگیرم اما نتونستم و به داخل آب رفتم دردی رو کنار سرم حس کردم تنها چیزی که دیدم خون بود چشمام رو بستم و نمیدونم چیشد ی چیز سفید روشنایی داخل چشمم دیدم ناگهان درد سرم ناپدید شد اما نزیک بود خفه بشم بلند شدم موهای سیاهم جلوی چشمام رو گرفته بود من اون ها رو کنار زدم اما ی چیزی عجیب شده بود مردم سر تاسرم رو گرفته بودند با لباس های خیلی قدیمی ی نفر با ی تاج بزرگ رو سرش داشت نگام میکرد من تو اون لحظه فک کردم مردم و داخل بهشتم بخاطر این از ترس بی هوش شدم...
� ͝ ͝ ͝ ͝ ͝ ͝ ᷍ ᷍ ͝ ͝ ͝ ͝ ͝ ͝
[ آلارم گوشی در حال زنگ خوردن ]با تندی از خواب بلند شدم صدای اون آلارم توی گوشم بود بلاخره خاموشش کرد خمیازه ای کشیدم و از تخت به زور بلند شدم به سمت تقویم رفتم ناگهان به خودم اومدم دیدم امروز مصاحبه کاری دارم دیگه کلا خواب از چشمام پرید خوبه هنوز ۲ ساعت مونده بود سریع از اتاقم اومدم بیرون سریع به سمت حموم دویدم ی دوش نیم ساعته ای گرفتم و اومدم بیرون مامانم در حال خوردن صبحانه بود منم صبح بخیری گفتم و نشستم
مامان: امروزه؟من: اممم اره_مامان: پس زودتر بخور دیره؟
من به مامانم نگاه کردم سریع بلند شدم و رفتم اتاق و با ی لباس مشکی مناسب از اتاق اومدم بیرون به سمت در رفتم که ناگهان زمین دورم چرخید با کله خوردم زمین مامانم با تندی به سمتم اومد من رو دید یکم خندید و دستش رو دراز کرد دستش رو گرفتم و بلند شدم
مامان:امروز هم قراره با دوچرخه ات بری_من:مگه دوچرخه چشه خیلی هم باحاله_مامان:پس زودتر باش گوشتو گم کن دیره
من با تندی از خونه در اومدم یهو یادم افتاد گوشیمو یادم رفته مامانم درو باز کرد و گوشی رو بهم داد
مامان:اخه چقدر تو دست پا چلفتی هستی_من با ی لبخند:خداحافظ مامانی مامانم:موفق باشی
به سمت دوچرخه رفتم وقتی به ساعت مچی که روی دستم بود نگاه کردم ۱ ساعت مونده به مصاحبه مامانم دوباره گولم زد <×××>
درحالی که روی دوچرخه بودم چون ۱ساعت مونده بود به سمت پارک رفتم اونجا آدم های مختلفی دیدم اما من فقط چشمم خورد به ی اکیپ چهار نفره پسرونه که کنار فواره وایساده بودن یکی از اون پسر ها ی تیپ عادی زده بود با موهای خرماییش و چشمای عسلی حواسم پیش اونا رفت که یهو ی خانم جوون جیغ زد وای مراقب گربه باش من چشمم خورد به گربه که یکم مونده بود بهش بزنم حول شدم بجای ترمز به سمت فواره رفتم دوچرخه ام گیر کرد من نزدیک بود برم تو فواره که همون پسر مو خرمایی دستش رو دراز کرد جلوم خواستم دستش رو بگیرم اما نتونستم و به داخل آب رفتم دردی رو کنار سرم حس کردم تنها چیزی که دیدم خون بود چشمام رو بستم و نمیدونم چیشد ی چیز سفید روشنایی داخل چشمم دیدم ناگهان درد سرم ناپدید شد اما نزیک بود خفه بشم بلند شدم موهای سیاهم جلوی چشمام رو گرفته بود من اون ها رو کنار زدم اما ی چیزی عجیب شده بود مردم سر تاسرم رو گرفته بودند با لباس های خیلی قدیمی ی نفر با ی تاج بزرگ رو سرش داشت نگام میکرد من تو اون لحظه فک کردم مردم و داخل بهشتم بخاطر این از ترس بی هوش شدم...
۳.۷k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.