مردی پشت نقاب قسمت (اول پارت۹)
م.ت:منم یه مادرم درکتون میکنم وقتی قضیه دخترتون رو شنیدم خیلی ناراحت شدم واقعا معذرت میخوام میدونم نمیتونم امروز رو جبران کنم ولی هزینه ی بیمارستان و هزینه های بعدیشو تقبُل میکنم خواهش میکنم منو ببخشین
زنه نمیدونست چی بگه تهیونگ و بقیه خیلی ناراحت بودن(راستی پ.ت هم اومد اون رانندس)خلاصه توی راه برگشت بودن تهیونگ روی شونه ی مادرش سرش رو گذاشته بود و خواب بود ا/ت هم همش از اینه بهش نگاه میکرد......شب شد
ویو خونه ی تهیونگ اینا:
عکس پدر تهیونگ بود
م.ت(بعض):وقتی دوباره ببینمت کلی حرف برات دارم کلی هم گله و شکایت دارم میخوام بگم تهیونگ رو دست تنها بزرگ کردم دانشگاه رفت براش زن گرفتم به نوه هام رسیدگی کردم میدونی اینکارا چقدر سخت بود...میخوام اینو بگم معذرت میخوام بهت قول داده بودم...تهیونگو خوب بزرگ کنم...ولی نتونستم
م.ت خاطرات رو یادش اومد
(پرش زمان به دوره ی بچگی تهیونگ)
م.ت روی مبل نشسته بود که تهیونگ با خوشحالی اومد داخل
تهیونگ:مادر.. مادر
م.ت:چیه پسرم چی شده؟
تهیونگ:توی امتحان زبان انگلیسیم هم ممتاز شدم
م.ت:جدی
م.ت نتیجه رو دید زوق کرد
م.ت:پسرم بهت افتخار میکنم
بعد همدیگه رو بقل میکنن
م.ت:تو محشری پسر
)صحنه ای رو یادش میاد که تهیونگ روی تخت بیمارستان داشتن میبردن و ماسک اکسیژن رد صورتش بود و مادرش هم با پرستار ها میدویدن مادرش گریه میکرد و حرف های دکتر یادش میومد
دکتر:باید ازش آزمایش بگیریم ولی بهره ی هوشیش مثل بچه ی ۷ ساله کار میکنه
________________________________________
ویو اتاق خواب تهیونگ:
مادرش بالا سرش بود تهیونگ خواب بود
م.ت داشت حرفاش با پدر تهیونگ رو توی ذهنش مرور میکرد
م.ت:عزیزم تو که میدونی آرزوم چیه لطفا برآوردش کن خواهش میکنم
مادر تهیونگ روی تهیونگ رو پوشوند و از اتاق رفت
ویو رزی:
پشت در خونه ی خانم میاچونگ بودم
رزی:خانم میاچونگ
در حیاط رو هی تکون میدادم
رزی:اونجا نیستین؟ خانم میاچونگ
هی درو تکون میدادم ای پام درد گرفت دو ساعت اینجا وایسادم حرف های یونگی رو یادم میومد
یونگی:اگر با میاچونگ مصاحبه کنی حتما گوینده رادیو میشی
________________________________________
خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشیدم و زنگ خونه رو زدم در باز شد تعجبم گرفت
میا:از کجا میدونستین که من اینجام حتی منشیمم نمیدونه
رزی:من مصاحبتونو توی هفته نامه ی کلاسیک نسخه ی دسام دیدم گفتید خالتون توی اون زمان کلاس پیانو داشته بعد ایشون متوجه استعدادتون در زمینه ی موسیقی شده و ایشون الان توی چونچئون زندگی میکنن
میا:این اطلاعات رو ماله مجله ی ۱۰ ساله پیش پیدا کردین؟تلاشتون قابل تقدیره
رزی زبونش بند اومد
رزی:ام از تعریفتون متشکرم
میا:واقعا تعریف داره خب منم باید تلاشتونو جبران کنم
زنه نمیدونست چی بگه تهیونگ و بقیه خیلی ناراحت بودن(راستی پ.ت هم اومد اون رانندس)خلاصه توی راه برگشت بودن تهیونگ روی شونه ی مادرش سرش رو گذاشته بود و خواب بود ا/ت هم همش از اینه بهش نگاه میکرد......شب شد
ویو خونه ی تهیونگ اینا:
عکس پدر تهیونگ بود
م.ت(بعض):وقتی دوباره ببینمت کلی حرف برات دارم کلی هم گله و شکایت دارم میخوام بگم تهیونگ رو دست تنها بزرگ کردم دانشگاه رفت براش زن گرفتم به نوه هام رسیدگی کردم میدونی اینکارا چقدر سخت بود...میخوام اینو بگم معذرت میخوام بهت قول داده بودم...تهیونگو خوب بزرگ کنم...ولی نتونستم
م.ت خاطرات رو یادش اومد
(پرش زمان به دوره ی بچگی تهیونگ)
م.ت روی مبل نشسته بود که تهیونگ با خوشحالی اومد داخل
تهیونگ:مادر.. مادر
م.ت:چیه پسرم چی شده؟
تهیونگ:توی امتحان زبان انگلیسیم هم ممتاز شدم
م.ت:جدی
م.ت نتیجه رو دید زوق کرد
م.ت:پسرم بهت افتخار میکنم
بعد همدیگه رو بقل میکنن
م.ت:تو محشری پسر
)صحنه ای رو یادش میاد که تهیونگ روی تخت بیمارستان داشتن میبردن و ماسک اکسیژن رد صورتش بود و مادرش هم با پرستار ها میدویدن مادرش گریه میکرد و حرف های دکتر یادش میومد
دکتر:باید ازش آزمایش بگیریم ولی بهره ی هوشیش مثل بچه ی ۷ ساله کار میکنه
________________________________________
ویو اتاق خواب تهیونگ:
مادرش بالا سرش بود تهیونگ خواب بود
م.ت داشت حرفاش با پدر تهیونگ رو توی ذهنش مرور میکرد
م.ت:عزیزم تو که میدونی آرزوم چیه لطفا برآوردش کن خواهش میکنم
مادر تهیونگ روی تهیونگ رو پوشوند و از اتاق رفت
ویو رزی:
پشت در خونه ی خانم میاچونگ بودم
رزی:خانم میاچونگ
در حیاط رو هی تکون میدادم
رزی:اونجا نیستین؟ خانم میاچونگ
هی درو تکون میدادم ای پام درد گرفت دو ساعت اینجا وایسادم حرف های یونگی رو یادم میومد
یونگی:اگر با میاچونگ مصاحبه کنی حتما گوینده رادیو میشی
________________________________________
خودمو جمع و جور کردم و نفس عمیقی کشیدم و زنگ خونه رو زدم در باز شد تعجبم گرفت
میا:از کجا میدونستین که من اینجام حتی منشیمم نمیدونه
رزی:من مصاحبتونو توی هفته نامه ی کلاسیک نسخه ی دسام دیدم گفتید خالتون توی اون زمان کلاس پیانو داشته بعد ایشون متوجه استعدادتون در زمینه ی موسیقی شده و ایشون الان توی چونچئون زندگی میکنن
میا:این اطلاعات رو ماله مجله ی ۱۰ ساله پیش پیدا کردین؟تلاشتون قابل تقدیره
رزی زبونش بند اومد
رزی:ام از تعریفتون متشکرم
میا:واقعا تعریف داره خب منم باید تلاشتونو جبران کنم
۱.۴k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.