گذشته ی سیاه و آینده ی سفید پارت ۷
کع زنگ خورد رفتیم توی کلاس که کیم پئول ( یک پسری که قبلا عاشق ات بوده و هست) اومد کنار ات نشست ولی جانگ کوک نفهمید (خداروشکر🤲🤲) که جیسو اومد و گفت اینجا جای منه کیم پئول : الان دیگه مال منه😆 جیسو : باشه 😏 دست ات و گرفتم و رفتیم یک جا دیگه نشیتیم کنار جانگ کوک و تهیونگ کیم پئول اومد بلند شه که معلم اومد
بعد دانشگاه :
داشتیم میرفتیم خونه که جانگ کوک : کجا ؟ ات: خونه جانگ کوک: نخیر تشریف میارین. پیش من😈 ات: چرا اونوقت جانگ کوک: چون به دیشب به بابات گفتم اجازه داد ات: تو ذهنم یکم برام عجیب بود چون بابام سرشم میرفت همچین اجازه ای نمیداد جانگ کوک : کجایی نفسم ات : همین که گفت نفسم، نفسم گرفت که به خودم اومدم و گفتم: همین جا ات :خوب بریم دیگه رفتیم رسیدیم خونه خونش مثل یک قصر بود😧 هرچند خونه ی خودمون هم مثل همین بود رفتیم تو جانگ کوک همین که رسیدیم شروع کرد به بوسیدن لب هام و مک میزد و رفت سمت لباسام اروم شروع کرد به دراوردن تا اینکه دستشو گرفتم و گفتم :من تا حالا نکردم میترسم جانگ کوک : هه دیر گفتی بلندم کرد و برد سمت اتاق و لباسام و دراورد و
فردا صبح بیدار شدم دیدم ۳ تا تماس داشتم گوشیم و برداشتم و دیدم بابام بود زنگ زدم بابام ، بابام: ات کجایی ؟ من: خونه ی جانگ کوک مگه جانگ کوک بهت نگفته بود ؟ بابام: چرا گفته بود ولی کای برگشته به خاطر همین گفتم من : با...ش...ه خدا..ح..ا فظ بابام: خداحافظ ( کای کسیه که ات عاشق بود ولی اون رفته بود و بعد از چند سال برگشته بود ات: جانگ کوک جانگ کوک ، جانک کوک : بله ات : من باید برم یک جایی جانگ کوک: اگه میخوای بری پیش کای باید بعت بگم نه ات: تو از کجا میدونی میخوام برم پیش کای اصلا از کجا میدونی کای کیه🤔 جانگ کوک : شنیدم بابات گفت کای داره میاد و از اوجایی که کای اسم پسرع تو حق نداری بری پیشش من: باشه بابا بریم صبحانه جانگ کوک :بریم رفتیم صبحانه خوردیم در زدن ات: من باز میکنم کوک : باشه ات: رفتم درو باز کنم که دیدم کای هم خیلی خوشحال بودم هم میترسیدم
بعد دانشگاه :
داشتیم میرفتیم خونه که جانگ کوک : کجا ؟ ات: خونه جانگ کوک: نخیر تشریف میارین. پیش من😈 ات: چرا اونوقت جانگ کوک: چون به دیشب به بابات گفتم اجازه داد ات: تو ذهنم یکم برام عجیب بود چون بابام سرشم میرفت همچین اجازه ای نمیداد جانگ کوک : کجایی نفسم ات : همین که گفت نفسم، نفسم گرفت که به خودم اومدم و گفتم: همین جا ات :خوب بریم دیگه رفتیم رسیدیم خونه خونش مثل یک قصر بود😧 هرچند خونه ی خودمون هم مثل همین بود رفتیم تو جانگ کوک همین که رسیدیم شروع کرد به بوسیدن لب هام و مک میزد و رفت سمت لباسام اروم شروع کرد به دراوردن تا اینکه دستشو گرفتم و گفتم :من تا حالا نکردم میترسم جانگ کوک : هه دیر گفتی بلندم کرد و برد سمت اتاق و لباسام و دراورد و
فردا صبح بیدار شدم دیدم ۳ تا تماس داشتم گوشیم و برداشتم و دیدم بابام بود زنگ زدم بابام ، بابام: ات کجایی ؟ من: خونه ی جانگ کوک مگه جانگ کوک بهت نگفته بود ؟ بابام: چرا گفته بود ولی کای برگشته به خاطر همین گفتم من : با...ش...ه خدا..ح..ا فظ بابام: خداحافظ ( کای کسیه که ات عاشق بود ولی اون رفته بود و بعد از چند سال برگشته بود ات: جانگ کوک جانگ کوک ، جانک کوک : بله ات : من باید برم یک جایی جانگ کوک: اگه میخوای بری پیش کای باید بعت بگم نه ات: تو از کجا میدونی میخوام برم پیش کای اصلا از کجا میدونی کای کیه🤔 جانگ کوک : شنیدم بابات گفت کای داره میاد و از اوجایی که کای اسم پسرع تو حق نداری بری پیشش من: باشه بابا بریم صبحانه جانگ کوک :بریم رفتیم صبحانه خوردیم در زدن ات: من باز میکنم کوک : باشه ات: رفتم درو باز کنم که دیدم کای هم خیلی خوشحال بودم هم میترسیدم
۶۴.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.