پارت پایانی
پارت پایانی
بعد از اون روز همه چی خوب پیش رفت زندگی همه خیلی عالی و خوب بود ریو بخاطر اینکه تونست ات رو با تهیونگ ببینه از کره رفت شوگا هم بخاطر دوستش چند سال پیش از عشقش دست کشیده بود ات و تهیونگ ازدواج کردن و به عمارت قشنگی رفتن در آنجا دوتایی زن کی میکردن ات و تهیونگ نخواستن جنسیت بچه رو قبل از به دنیا اومدن پبچه بدونن اونا با همین امید روز ها و ماه ها رو میگذروندن تا اینکه نه ماه گذشت
این شد که ات به علت زایمان در اتاق بیمارستان بود تهیونگ با دوستاش پشته در اتاق بیمارستان منتظر بودن تا اینکه دکتر از اتاق اومد بیرون تهیونگ سریع رفت پیشش
تهیونگ : ات حالش خوبه
دکتر : نگران نباشید حاله همسر و پسرتون خوبه
تهیونگ خوشحال گفت
تهیونگ : میتونم ببینمش
دکتر : بله حتما
تهیونگ به سمته دوستاش رفت و بغلشون کرد
شوگا : تبریک میگم حالا یه بابای خوب برای پسرت باش
جونکوک : یس یه پسره دیگه به تیمه مون اضافه شد
جیمین : حتما خیلی کوچولویه
تهیونگ : آره من برم ات رو ببینم
جونکوک : برو برو
تهیونگ زود واره اتاق شد با صورته رنگ پریده ات مواجه شد رفت کنارش رویه تخت نشست
ات چشماش رو باز کرد
« وقتی چشماشم رو باز کردم تهیونگ رو کنارم دیدم خوشحال بود خیالم راحت شد مطمئن شدم که بچم حالش خوبه »
ات با بی حالی گفت
ات : بچمون
تهیونگ پیشونیه ات رو بوسید و گفت
تهیونگ : نگران نباش حاله پسرمون خوبه
ات لبخندی زد و با بیحالی گفت
ات : پسرمون
تهیونگ : آره بچه مون پسره
با صدای در هر دو نگاهشونو به در داد پرستار بچه به بغل وارده اتاق شد تهیونگ رفت سمتش و بچه رو ازش گرفت
تهیونگ
« وقتی به صورتش خیره شدم حسه عجیبی گرفتم اون صورته نازش عینه فرشته ها می نیومد صورتم رو نزدیکش کردم و بوش کردم یه امید دیگه برای زندگی بود رفتم به سمته ات و بچه رو دادم بغلش »
ات با چشمای اشکی بهش خیره شده بود
ات : تهیونگ پسره ماست
تهیونگ : آره مامانیش ببین چقدر خوشتیپه مثله باباشه
ات خنده ای کرد
« صورتم رو نزدیکش کردم و بوش کردم مثله گل میمونه
حسه خاصی داشتم این حسیه که هرکسی نمیتونه تجریش کنه »
تهیونگ : نمیخوای اسمه شاهزاده مون رو بگی
ات : کیم یه هیون
تهیونگ : شاهزده کیم یه هیون خیلی قشنگه همین باشه
تهیونگ کناره ات نشست و بوسه ای رو گونه ات گذاشت
تهیونگ : نمیدونم اگه وارده زندگیم نمی شدی زندگیم چطور میشد اما اینو خوب میدونم که هیچوقت بدون ات نمیتونم زندگی کنم
ات : قبل از آشنایی با تو زنده نبودم با تو زنده شدم با تو نفس کشیدم با تو خوشحال شدم اینو بدون بدون ات من زنده نیستم
پایان ......
من شک ندارم
بهار معجزه ی عشق است
حتما
یک شب یک جایی
یک بوسه ای گرم
برف های زمستان را آب کرد
آخر بجز عشق
چه چیزی می توانست طبیعتی را آنقدر ناگهانی و بی مقدمه بیدار کند
امید وارم از رمانم خوشتون اومده باشه
یکم حرف از طرفه ادمین تون برای شما
عاشق بشید هروقت که شانسشو داشتید عاشق بشید چون عشق مثله میوه ای شیرینی میمونه که ازش سیر نمیشی
با عشق هم زنده میشی هم میمیری هرکسی نمیتونه طعم این میوه رو بچشه
ادمین تون یعنی من هیچوقت شانسه عاشق شدنو نداشتم و ندارم مطمئنم من بدون عاشق شدن میمیرم حداقل شما عاشق بشید و طعم این میوه شیرین رو بچشید سعی کنید زندگیتون رو با عشقتون بسازید .......
منتظر رمان جدیدم باشید 😉😉😉
بعد از اون روز همه چی خوب پیش رفت زندگی همه خیلی عالی و خوب بود ریو بخاطر اینکه تونست ات رو با تهیونگ ببینه از کره رفت شوگا هم بخاطر دوستش چند سال پیش از عشقش دست کشیده بود ات و تهیونگ ازدواج کردن و به عمارت قشنگی رفتن در آنجا دوتایی زن کی میکردن ات و تهیونگ نخواستن جنسیت بچه رو قبل از به دنیا اومدن پبچه بدونن اونا با همین امید روز ها و ماه ها رو میگذروندن تا اینکه نه ماه گذشت
این شد که ات به علت زایمان در اتاق بیمارستان بود تهیونگ با دوستاش پشته در اتاق بیمارستان منتظر بودن تا اینکه دکتر از اتاق اومد بیرون تهیونگ سریع رفت پیشش
تهیونگ : ات حالش خوبه
دکتر : نگران نباشید حاله همسر و پسرتون خوبه
تهیونگ خوشحال گفت
تهیونگ : میتونم ببینمش
دکتر : بله حتما
تهیونگ به سمته دوستاش رفت و بغلشون کرد
شوگا : تبریک میگم حالا یه بابای خوب برای پسرت باش
جونکوک : یس یه پسره دیگه به تیمه مون اضافه شد
جیمین : حتما خیلی کوچولویه
تهیونگ : آره من برم ات رو ببینم
جونکوک : برو برو
تهیونگ زود واره اتاق شد با صورته رنگ پریده ات مواجه شد رفت کنارش رویه تخت نشست
ات چشماش رو باز کرد
« وقتی چشماشم رو باز کردم تهیونگ رو کنارم دیدم خوشحال بود خیالم راحت شد مطمئن شدم که بچم حالش خوبه »
ات با بی حالی گفت
ات : بچمون
تهیونگ پیشونیه ات رو بوسید و گفت
تهیونگ : نگران نباش حاله پسرمون خوبه
ات لبخندی زد و با بیحالی گفت
ات : پسرمون
تهیونگ : آره بچه مون پسره
با صدای در هر دو نگاهشونو به در داد پرستار بچه به بغل وارده اتاق شد تهیونگ رفت سمتش و بچه رو ازش گرفت
تهیونگ
« وقتی به صورتش خیره شدم حسه عجیبی گرفتم اون صورته نازش عینه فرشته ها می نیومد صورتم رو نزدیکش کردم و بوش کردم یه امید دیگه برای زندگی بود رفتم به سمته ات و بچه رو دادم بغلش »
ات با چشمای اشکی بهش خیره شده بود
ات : تهیونگ پسره ماست
تهیونگ : آره مامانیش ببین چقدر خوشتیپه مثله باباشه
ات خنده ای کرد
« صورتم رو نزدیکش کردم و بوش کردم مثله گل میمونه
حسه خاصی داشتم این حسیه که هرکسی نمیتونه تجریش کنه »
تهیونگ : نمیخوای اسمه شاهزاده مون رو بگی
ات : کیم یه هیون
تهیونگ : شاهزده کیم یه هیون خیلی قشنگه همین باشه
تهیونگ کناره ات نشست و بوسه ای رو گونه ات گذاشت
تهیونگ : نمیدونم اگه وارده زندگیم نمی شدی زندگیم چطور میشد اما اینو خوب میدونم که هیچوقت بدون ات نمیتونم زندگی کنم
ات : قبل از آشنایی با تو زنده نبودم با تو زنده شدم با تو نفس کشیدم با تو خوشحال شدم اینو بدون بدون ات من زنده نیستم
پایان ......
من شک ندارم
بهار معجزه ی عشق است
حتما
یک شب یک جایی
یک بوسه ای گرم
برف های زمستان را آب کرد
آخر بجز عشق
چه چیزی می توانست طبیعتی را آنقدر ناگهانی و بی مقدمه بیدار کند
امید وارم از رمانم خوشتون اومده باشه
یکم حرف از طرفه ادمین تون برای شما
عاشق بشید هروقت که شانسشو داشتید عاشق بشید چون عشق مثله میوه ای شیرینی میمونه که ازش سیر نمیشی
با عشق هم زنده میشی هم میمیری هرکسی نمیتونه طعم این میوه رو بچشه
ادمین تون یعنی من هیچوقت شانسه عاشق شدنو نداشتم و ندارم مطمئنم من بدون عاشق شدن میمیرم حداقل شما عاشق بشید و طعم این میوه شیرین رو بچشید سعی کنید زندگیتون رو با عشقتون بسازید .......
منتظر رمان جدیدم باشید 😉😉😉
۱.۱k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.