بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
Part3
خبری نبود تا اینکه..مچ پام گیر کرد و افتادم نگاهی به پایین کردم به پلاستیک گیر کرده بود
همه انرژیمو ریختم تا بتونم ازش دربيارم
موفق شدم تا خواستم پاشم دستی روی شونه هام گذاشته شد
میترسیدم نگاه کنم
میترسیدم که اون باشه
هیونجین : جایی مبخواستی بری پرنسس؟
ترسم واقعی بود
در هوای سرد برفی به خودم میلرزیدم
آروم بلندم کرد نمیتونستم به چشماش نگاه کنم سرم پایین بود چونمو گرفت مجبورم کرد به جشمای پر از خشم و سردش نگاه کنم
هیونجین : به اون مخ فندوقیت یه وقت نزنه که فرار کنی وگرنه برات بد تموم ميشه..!
حرفی نداشتم بگم و فقط سرمو تکون دادم
ماشین لوکس و بزرگی کنارمون وایستاد و درش باز شد
با انگشتش اشاره کرد که برم داخلش
بدون هیچ حرف و صدایی واردش شدم
گرم بود با شیشه های دودی
تا وقتی که به مقصد برسیم هیچ حرفی نداشتیم..
اما..من سکوت رو شکوندم
رز : چرا منو دزدیدی؟
پوزخندی زد
نگاهش به بیرون بود
هیونجین : فکر کنم بهت هشدار دادم
رز : من یه آدم کر و لال نیستم جناب محترم حق فهمیدنشو دارم
نگاهشو از بیرون گرفت و به من داد
هیونجین : زبون درازم که هستی
رز : جوابی که دنبالش بودم این نیست
من آدم لجباز و زبون درازیم وقتش نبود اما نتونستم خودمو کنترل کنم
هیونجین : چرا دزدیدمت؟! آه.. قراره به زودی بفهمی پرنسس
رز : دقیقا کی؟! آنقدر منو اینجوری صدا نزن
جشماشو بست و با صدایی که مشخص بود اعصبانیه گفت
هیونجین : گفتم به موقعش! بعدشم دوست دارم..تو اجازه نداری بگی چی صدات کنم!
این آدم واقعا روانيه ترجیح دادم چیزی نگم..
.
ماشین وایستاد
هیونجین : پیاده شو
در ماشین هارو راننده باز کرد
دنبال کیف مدرسم بودم
رز : کجاست پس..؟
هیونجین : میای یا نه..!؟
زود ازش خارج شدم نگاهی به اطراف کردم... بازم یه مکان تاریک
یه خونه جلومون بود که بنظر قدیمی میومد
شبیه خونه زمستونیا بود
رز : قرار که نیست شبو..اینجا بمپنم..
هیونجین : نه قراره همینجا بمونی
رز : چی..حواست هست اصلا فصل زمستونه؟! اگ گرگا حمله کنن چی..؟
هیونجین : نترس ادمام پیشتن
رز : چییی؟ با چندتا مرد تنها بمونم؟؟
هیونجین : منحرفم که هستی
ساکت شدم..
درشو باز کرد
نه کاناپه ای بود نه فرشی
خیلیم کهنه و ترسناک بود
رز : من.. من.. نمیتونم اینجا بمونم..
هیونجین : شرمنده امشب بجای خونه لوکست قراره اینجا بخوابی
به حرفش اهمیتی ندادم چند قدم جلو رفتم
با شنیدن بسته شدن در مواجه شدم لعنتی منو اینجا زندانی کرد
به سمت در رفتم و دستگیرش رو گرفتم
به سمت پایین فشارش دادم اما بی فایده بود باز نميشد
دو مشت بهش کوبیدم
رز: یااا...یاااااا
به سمت پنجره ها رفتم که همشون میله ای بود
رز: ینی..خر ینی تووووو
روی زمین سرد نشستم و زانوهامو به فکم چسبوندم بعد سرمو به سمت راست روشون گذاشتم دستامو دور مچ پاهام حلقه کردم
قطره اشکی از گوشه چشمم فرو اومد
چرا باید گیر همچین آدمی بیوفتم...نکنه منو بکشه...اگه بابامو بشناسه پس حتما...اینم مافیاس..
شروع کردم به گریه کردن
دلم برا غذاهای مامانم تنگ شده بود به حرفهای پدرم تنگ شده بود و از همه مهمتر برای الکس...
گرسنم بود و هیچی تو این جا پیدا نميشد
بلند شدم و اطراف خونه رو گشتم البته ترس داشتم فقط به آشپز خونه رفتم...جز تار عنکبوت هیچی نبود
حشرات...بشدت ازشون میترسم..
به بیرون نگاه کردم که با دوتا مرد البته دوتا غول دیدم
رز:هی
دوتاشونم با خشم زیاد بهم نگاه کردن
نزدیک بود از ترس زیاد خودمو خیس کنم
Part3
خبری نبود تا اینکه..مچ پام گیر کرد و افتادم نگاهی به پایین کردم به پلاستیک گیر کرده بود
همه انرژیمو ریختم تا بتونم ازش دربيارم
موفق شدم تا خواستم پاشم دستی روی شونه هام گذاشته شد
میترسیدم نگاه کنم
میترسیدم که اون باشه
هیونجین : جایی مبخواستی بری پرنسس؟
ترسم واقعی بود
در هوای سرد برفی به خودم میلرزیدم
آروم بلندم کرد نمیتونستم به چشماش نگاه کنم سرم پایین بود چونمو گرفت مجبورم کرد به جشمای پر از خشم و سردش نگاه کنم
هیونجین : به اون مخ فندوقیت یه وقت نزنه که فرار کنی وگرنه برات بد تموم ميشه..!
حرفی نداشتم بگم و فقط سرمو تکون دادم
ماشین لوکس و بزرگی کنارمون وایستاد و درش باز شد
با انگشتش اشاره کرد که برم داخلش
بدون هیچ حرف و صدایی واردش شدم
گرم بود با شیشه های دودی
تا وقتی که به مقصد برسیم هیچ حرفی نداشتیم..
اما..من سکوت رو شکوندم
رز : چرا منو دزدیدی؟
پوزخندی زد
نگاهش به بیرون بود
هیونجین : فکر کنم بهت هشدار دادم
رز : من یه آدم کر و لال نیستم جناب محترم حق فهمیدنشو دارم
نگاهشو از بیرون گرفت و به من داد
هیونجین : زبون درازم که هستی
رز : جوابی که دنبالش بودم این نیست
من آدم لجباز و زبون درازیم وقتش نبود اما نتونستم خودمو کنترل کنم
هیونجین : چرا دزدیدمت؟! آه.. قراره به زودی بفهمی پرنسس
رز : دقیقا کی؟! آنقدر منو اینجوری صدا نزن
جشماشو بست و با صدایی که مشخص بود اعصبانیه گفت
هیونجین : گفتم به موقعش! بعدشم دوست دارم..تو اجازه نداری بگی چی صدات کنم!
این آدم واقعا روانيه ترجیح دادم چیزی نگم..
.
ماشین وایستاد
هیونجین : پیاده شو
در ماشین هارو راننده باز کرد
دنبال کیف مدرسم بودم
رز : کجاست پس..؟
هیونجین : میای یا نه..!؟
زود ازش خارج شدم نگاهی به اطراف کردم... بازم یه مکان تاریک
یه خونه جلومون بود که بنظر قدیمی میومد
شبیه خونه زمستونیا بود
رز : قرار که نیست شبو..اینجا بمپنم..
هیونجین : نه قراره همینجا بمونی
رز : چی..حواست هست اصلا فصل زمستونه؟! اگ گرگا حمله کنن چی..؟
هیونجین : نترس ادمام پیشتن
رز : چییی؟ با چندتا مرد تنها بمونم؟؟
هیونجین : منحرفم که هستی
ساکت شدم..
درشو باز کرد
نه کاناپه ای بود نه فرشی
خیلیم کهنه و ترسناک بود
رز : من.. من.. نمیتونم اینجا بمونم..
هیونجین : شرمنده امشب بجای خونه لوکست قراره اینجا بخوابی
به حرفش اهمیتی ندادم چند قدم جلو رفتم
با شنیدن بسته شدن در مواجه شدم لعنتی منو اینجا زندانی کرد
به سمت در رفتم و دستگیرش رو گرفتم
به سمت پایین فشارش دادم اما بی فایده بود باز نميشد
دو مشت بهش کوبیدم
رز: یااا...یاااااا
به سمت پنجره ها رفتم که همشون میله ای بود
رز: ینی..خر ینی تووووو
روی زمین سرد نشستم و زانوهامو به فکم چسبوندم بعد سرمو به سمت راست روشون گذاشتم دستامو دور مچ پاهام حلقه کردم
قطره اشکی از گوشه چشمم فرو اومد
چرا باید گیر همچین آدمی بیوفتم...نکنه منو بکشه...اگه بابامو بشناسه پس حتما...اینم مافیاس..
شروع کردم به گریه کردن
دلم برا غذاهای مامانم تنگ شده بود به حرفهای پدرم تنگ شده بود و از همه مهمتر برای الکس...
گرسنم بود و هیچی تو این جا پیدا نميشد
بلند شدم و اطراف خونه رو گشتم البته ترس داشتم فقط به آشپز خونه رفتم...جز تار عنکبوت هیچی نبود
حشرات...بشدت ازشون میترسم..
به بیرون نگاه کردم که با دوتا مرد البته دوتا غول دیدم
رز:هی
دوتاشونم با خشم زیاد بهم نگاه کردن
نزدیک بود از ترس زیاد خودمو خیس کنم
۱۱.۳k
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.