Sweet Dream...✨🌚🌧️
Sweet Dream...✨🌚🌧️
Part¹¹🥂🪷
_چیز جدیای نیست، با چند روز استراحت خوبه میشه، حتما از مایعات استفاده کنه و بدنش رو گرم نگه دارید، خیلی رنگ پریده و لاغر به نظر میرسه... لطفا بیشتر مراقبش باشید..
تهیونگ با اخم محو روی پیشونیش، نسخه رو از دست دکتر گرفت و بدون اینکه اهمیتی به حرفهای مرد بده، کاغذ رو داخل جیبش سُر داد...
_ممنون از توصیههاتون..
مرد با لبخند محجوبی خداحافظی کرد و تهیونگ تازه با رفتن دکتر، متوجهی جونگکوک و چهرهی نگرانش شد..
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت...
_تو کی اومدی..؟!
جونگکوک پوزخندی زد و تکیهاش رو از چارچوب در برداشت، چشمهاش از نگرانی قرمز شده بود و میل عجیبی به خفه کردن چهرهی خونسرد تهیونگ داشت...
_انتظار نداشتی که وقتی حال یونجون بده، اینجا نباشم..؟
تهیونگ شونهای بالا انداخت و بی اهمیت به نسخهای که داخل جیب کتش بود، کتش رو از شونهاش در آورد و روی دستهی صندلی پرت کرد...
_عجیبه..! همیشه از همه چیز خبر داری...
تلخ بود.. تمام حرفهای اون مرد تلخ و زننده بود، جوری که فشرده شدن قلبت رو حس میکردی...
_آره، چون یونجون با من بیشتر احساس امنیت میکنه تا پدرش...
پوزخند پر تمسخر لبهای تهیونگ، هیچوقت براش عادی نشده بود نه الان و نه در گذشته.. کاش فقط کمی دوباره اون تیلههای سیاه رنگ میدرخشید...
_پس چهطوره خودت مراقبش باشی هوم..؟! چون من کلی پرونده سرم ریخته که باید بررسیشون کنم...
خواست از اتاق خارج بشه که یقهاش داخل مشتهای جونگکوک فشرده شد و قبل از اینکه به خودش بیاد، محکم به دیوار کوبونده شده بود..
_تو اصلا اون بچه رو پسر خودت میدونی...؟! اصلا احساسی داری لعنتی..؟!
صداش بلند شده بود... دستِ خودش نبود، وقتی هر چیزی مربوط به اون پسر میشد میتونست از جونگکوک یه روانی بسازه..
_اون پسرته تهیونگ، جوری راجع بهش حرف نزن که انگار برات مهم نیست...!
چشمهای تهیونگ قابل خوندن نبود، بیحرف به مرد مقابلش زل زده بود و به حرفهاش گوش میکرد..
هیچ احساسی نداشت...! انگار روی یه پل داخل فضا معلق بود و افکارش هیچ ارتباطی بهم نداشتن..
یادش نمیاومد آخرین بار کی چیزی رو احساس کرده بود...! شاید همه چیز داخل 18 سالگیش به پایان رسیده بود..؟
یقهی چروک شدهی لباسش رو از مشتهای مرد آزاد کرد و بیحرف بدون اینکه حتی کتش رو از روی صندلی برداره، از اتاق خارج شد و تنها چیزی که موند عطر تلخ و بوی توتون بدنش بود...
جونگکوک کلافه دستی به موهاش کشید و سمت کت قهوهای رنگ رفت، نسخهی داروی یونجون رو از جیبش خارج کرد و بعد از چک کردن وضعیت یونجون، با قدمهای بلندی از خانه خارج شد تا داروهای پسرکش رو تهیه کنه..
_همیشه ناامیدم میکنی ته... اما با تمام اینها هنوزم عاشقتم و هیچچیزی اندازهی این غمگین نیست..
----------------------------------------------------------------------------
هنگام خرید دارو یادش نرفت که سرِ راه فرنی بخره، چون تنها چیزی که پسرک آبیش بیشتر نیاز داشت، چیزهای داغ و مراقبت بود...
شمارهی مدیر برنامههاش رو از صفحهی مقابل ماشینش گرفت و با شنیدن صدای بوق و لحظهای بعد صدای خواب آلود جههیون، اخمی کرد..
_بله..؟
_الان چه وقتِ خوابه...؟!
جههیون خمیازهای کشید و نگاهی به ساعت دیواریش انداخت، از دیدن عقربههای ساعت و تاریخی که روز تعطیلش رو نشون میداد،زیر لب فحشی به مرد پشت خط داد..
_دیشب تا دیروقت بیدار بود... چیشده حالا باز داری به من گیر میدی..؟!
_برنامههای سه روز آیندهام رو کنسل کن، یه مشکلی برا پیش اومده باید بهش رسیدگی کنم...
جههیون با شنیدن این حرف چشمهاش گرد شد و صاف نشست..
_یعنی چی که کنسل کن...؟! فردا شب با آقای پارک قرار شام داری، اینبار رو بپیچونی زندهامون نمیذاره.. بعدشم اون عکسبرداری که این همه منتظرش بودی هم هست، مگه نگفتی عاشق عکاسی زیر بارونی...؟!
جونگکوک بی اهمیت به حرفهای مدیر برنامش دوباره حرفش رو تکرار کرد و بدون اینکه منتظر ادامهی حرفهای مرد بمونه، تماس رو قطع کرد..
هیچچیز مهمتر از اون پسر براش وجود نداشت، حتی اگه اینکار باعث بهمخوردن تمام زحمات و معروفیت چند سالش میشد...
باران بند اومده بود و نسیم سردی میوزید، پاکت داروها رو از روی صندلی چنگ زد و با وارد شدن داخل خونه بدون اینکه اهمیتی به تهیونگ بده، وارد اتاق یونجون شد و روی تخت نشست..
دستش رو به پیشونی پسر رسوند و از دیدن کمتر شدن تبش، نفس آسودهای کشید...
_میمیرم اگه چیزیت بشه بچه..
_____________________________________
سلام سلاممممم..:)
خب این پارت رو دیر گذاشتم.. ولی از فردا هر روز اگه لایکا خوب باشه پارت داریم...!:)
لایک کن...:///
Part¹¹🥂🪷
_چیز جدیای نیست، با چند روز استراحت خوبه میشه، حتما از مایعات استفاده کنه و بدنش رو گرم نگه دارید، خیلی رنگ پریده و لاغر به نظر میرسه... لطفا بیشتر مراقبش باشید..
تهیونگ با اخم محو روی پیشونیش، نسخه رو از دست دکتر گرفت و بدون اینکه اهمیتی به حرفهای مرد بده، کاغذ رو داخل جیبش سُر داد...
_ممنون از توصیههاتون..
مرد با لبخند محجوبی خداحافظی کرد و تهیونگ تازه با رفتن دکتر، متوجهی جونگکوک و چهرهی نگرانش شد..
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت...
_تو کی اومدی..؟!
جونگکوک پوزخندی زد و تکیهاش رو از چارچوب در برداشت، چشمهاش از نگرانی قرمز شده بود و میل عجیبی به خفه کردن چهرهی خونسرد تهیونگ داشت...
_انتظار نداشتی که وقتی حال یونجون بده، اینجا نباشم..؟
تهیونگ شونهای بالا انداخت و بی اهمیت به نسخهای که داخل جیب کتش بود، کتش رو از شونهاش در آورد و روی دستهی صندلی پرت کرد...
_عجیبه..! همیشه از همه چیز خبر داری...
تلخ بود.. تمام حرفهای اون مرد تلخ و زننده بود، جوری که فشرده شدن قلبت رو حس میکردی...
_آره، چون یونجون با من بیشتر احساس امنیت میکنه تا پدرش...
پوزخند پر تمسخر لبهای تهیونگ، هیچوقت براش عادی نشده بود نه الان و نه در گذشته.. کاش فقط کمی دوباره اون تیلههای سیاه رنگ میدرخشید...
_پس چهطوره خودت مراقبش باشی هوم..؟! چون من کلی پرونده سرم ریخته که باید بررسیشون کنم...
خواست از اتاق خارج بشه که یقهاش داخل مشتهای جونگکوک فشرده شد و قبل از اینکه به خودش بیاد، محکم به دیوار کوبونده شده بود..
_تو اصلا اون بچه رو پسر خودت میدونی...؟! اصلا احساسی داری لعنتی..؟!
صداش بلند شده بود... دستِ خودش نبود، وقتی هر چیزی مربوط به اون پسر میشد میتونست از جونگکوک یه روانی بسازه..
_اون پسرته تهیونگ، جوری راجع بهش حرف نزن که انگار برات مهم نیست...!
چشمهای تهیونگ قابل خوندن نبود، بیحرف به مرد مقابلش زل زده بود و به حرفهاش گوش میکرد..
هیچ احساسی نداشت...! انگار روی یه پل داخل فضا معلق بود و افکارش هیچ ارتباطی بهم نداشتن..
یادش نمیاومد آخرین بار کی چیزی رو احساس کرده بود...! شاید همه چیز داخل 18 سالگیش به پایان رسیده بود..؟
یقهی چروک شدهی لباسش رو از مشتهای مرد آزاد کرد و بیحرف بدون اینکه حتی کتش رو از روی صندلی برداره، از اتاق خارج شد و تنها چیزی که موند عطر تلخ و بوی توتون بدنش بود...
جونگکوک کلافه دستی به موهاش کشید و سمت کت قهوهای رنگ رفت، نسخهی داروی یونجون رو از جیبش خارج کرد و بعد از چک کردن وضعیت یونجون، با قدمهای بلندی از خانه خارج شد تا داروهای پسرکش رو تهیه کنه..
_همیشه ناامیدم میکنی ته... اما با تمام اینها هنوزم عاشقتم و هیچچیزی اندازهی این غمگین نیست..
----------------------------------------------------------------------------
هنگام خرید دارو یادش نرفت که سرِ راه فرنی بخره، چون تنها چیزی که پسرک آبیش بیشتر نیاز داشت، چیزهای داغ و مراقبت بود...
شمارهی مدیر برنامههاش رو از صفحهی مقابل ماشینش گرفت و با شنیدن صدای بوق و لحظهای بعد صدای خواب آلود جههیون، اخمی کرد..
_بله..؟
_الان چه وقتِ خوابه...؟!
جههیون خمیازهای کشید و نگاهی به ساعت دیواریش انداخت، از دیدن عقربههای ساعت و تاریخی که روز تعطیلش رو نشون میداد،زیر لب فحشی به مرد پشت خط داد..
_دیشب تا دیروقت بیدار بود... چیشده حالا باز داری به من گیر میدی..؟!
_برنامههای سه روز آیندهام رو کنسل کن، یه مشکلی برا پیش اومده باید بهش رسیدگی کنم...
جههیون با شنیدن این حرف چشمهاش گرد شد و صاف نشست..
_یعنی چی که کنسل کن...؟! فردا شب با آقای پارک قرار شام داری، اینبار رو بپیچونی زندهامون نمیذاره.. بعدشم اون عکسبرداری که این همه منتظرش بودی هم هست، مگه نگفتی عاشق عکاسی زیر بارونی...؟!
جونگکوک بی اهمیت به حرفهای مدیر برنامش دوباره حرفش رو تکرار کرد و بدون اینکه منتظر ادامهی حرفهای مرد بمونه، تماس رو قطع کرد..
هیچچیز مهمتر از اون پسر براش وجود نداشت، حتی اگه اینکار باعث بهمخوردن تمام زحمات و معروفیت چند سالش میشد...
باران بند اومده بود و نسیم سردی میوزید، پاکت داروها رو از روی صندلی چنگ زد و با وارد شدن داخل خونه بدون اینکه اهمیتی به تهیونگ بده، وارد اتاق یونجون شد و روی تخت نشست..
دستش رو به پیشونی پسر رسوند و از دیدن کمتر شدن تبش، نفس آسودهای کشید...
_میمیرم اگه چیزیت بشه بچه..
_____________________________________
سلام سلاممممم..:)
خب این پارت رو دیر گذاشتم.. ولی از فردا هر روز اگه لایکا خوب باشه پارت داریم...!:)
لایک کن...:///
۱.۳k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.