pawn/پارت ۱۲۳
تهیونگ اون شب رو تا صبح حواسش به یوجین بود... روی تخت کنار دخترکش خوابید... و هرچند دقیقه یکبار دستشو روی پیشونیش میذاشت تا مطمئن باشه تب نداره...
صبح با زحمت از خواب بیدار شد... باید به شرکت میرفت... و میدونست اگر یکم دیر برسه مدیر برنامش شروع میکنه به تماس گرفتن...
ساعتشو نگاه کرد... وقت زیادی نداشت... دستی تو موهاش کشید...
به یوجین کوچولو که کنارش خوابیده بود نگاهی انداخت... لبخندی روی لباش نشست...
به دست و پاهای کوچیکش نگاه کرد... با خودش گفت: خیلی خوشحالم که تو به دنیا اومدی دخترکم...
انگشت اشارشو برد و توی دست کوچیکش گذاشت... صداش کرد...
-یوجینا؟... بیدار شو... باید بری مهدکودک... پاشو کوچولو...
یوجین بین خواب و بیداری زیر لب گفت: مامی... خوابم میاد...
تهیونگ تکونش داد و گفت: مامی نیست... پاشو ببینم...
یوجین چشماشو باز کرد... دستاشو مشت کرد و چشماشو مالید... با لبای آویزون گفت: نمیخوام برم مهدکودک...
تهیونگ: چرا عزیزم؟
یوجین: دوس ندارم... مهدکودک خوب نیست... میخوام پیش تو باشم...
تهیونگ لحظه ای مکث کرد... بعد گفت: ولی منم باید برم سرکار
یوجین: خب... بعدش میای پیشم؟
تهیونگ: قول میدم
یوجین: باشه
تهیونگ: حالا پاشو بریم صبحونه بخوریم...
****************************
جیسو توی آشپزخونه بود... صبحونه رو آماده کرده بود... تهیونگ درحالیکه یوجین رو روی دوشش سوار کرده بود از اتاق بیرون اومد... وقتی میز آماده رو دید و جیسو که بهشون لبخند میزنه گفت: واو... باورم نمیشه... تو کی بیدار شدی؟
جیسو: صبحتون بخیر
تهیونگ: ببخشید صبح بخیر
یوجین: صبح بخیر...
جیسو: یه ساعتی هست بیدارم... من دیگه باید برم سرکارم... دیگه خودتون صبحونه بخورین من دیرم شده
تهیونگ: باشه... ممنونم...
جیسو رفت... تهیونگ هم یوجین رو روی میز نشوند... و بهش صبحونه داد...
تهیونگ با لذت به صبحونه خوردن یوجین نگاه میکرد... که یوجین یه دفعه پرسید: مامی دیشب پیشم بود... چرا رفت؟
تهیونگ: اون کار داشت عزیزم... باید زود میرفت
یوجین: دلم براش تنگ شد... مامیو میخوام
تهیونگ: باشه... اونم میبینی...
تهیونگ بعد از خوردن صبحونه تا حدودی میز رو جمع کرد و خیلی سریع با یوجین از ویلا بیرون رفتن... سوار ماشین شدن و راه افتادن...
تهیونگ توی راه با ا/ت تماس گرفت...
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: یوجین رو دارم میبرم مهدکودک... ولی انگار هنوزم بی حاله... همش بهونه میگیره
ا/ت: کجایی؟
تهیونگ: هنوز خارج شهر
ا/ت: خب مهدکودک نبرش... ببرش خونمون... مادرم خونس
تهیونگ: ولی باید برم شرکت... خونه ی شما راهمو دور میکنه... دیرم میشه
ا/ت: باشه... باشه... اصن نمیگم چیکار کن... چون همش میخوای لجبازی کنی و برعکسشو انجام بدی
تهیونگ: اینا افکار توئه...
میارمش شرکت پیش خودت
ا/ت: نه... اینجا نه... اینجا جای بچه نیست...
صبح با زحمت از خواب بیدار شد... باید به شرکت میرفت... و میدونست اگر یکم دیر برسه مدیر برنامش شروع میکنه به تماس گرفتن...
ساعتشو نگاه کرد... وقت زیادی نداشت... دستی تو موهاش کشید...
به یوجین کوچولو که کنارش خوابیده بود نگاهی انداخت... لبخندی روی لباش نشست...
به دست و پاهای کوچیکش نگاه کرد... با خودش گفت: خیلی خوشحالم که تو به دنیا اومدی دخترکم...
انگشت اشارشو برد و توی دست کوچیکش گذاشت... صداش کرد...
-یوجینا؟... بیدار شو... باید بری مهدکودک... پاشو کوچولو...
یوجین بین خواب و بیداری زیر لب گفت: مامی... خوابم میاد...
تهیونگ تکونش داد و گفت: مامی نیست... پاشو ببینم...
یوجین چشماشو باز کرد... دستاشو مشت کرد و چشماشو مالید... با لبای آویزون گفت: نمیخوام برم مهدکودک...
تهیونگ: چرا عزیزم؟
یوجین: دوس ندارم... مهدکودک خوب نیست... میخوام پیش تو باشم...
تهیونگ لحظه ای مکث کرد... بعد گفت: ولی منم باید برم سرکار
یوجین: خب... بعدش میای پیشم؟
تهیونگ: قول میدم
یوجین: باشه
تهیونگ: حالا پاشو بریم صبحونه بخوریم...
****************************
جیسو توی آشپزخونه بود... صبحونه رو آماده کرده بود... تهیونگ درحالیکه یوجین رو روی دوشش سوار کرده بود از اتاق بیرون اومد... وقتی میز آماده رو دید و جیسو که بهشون لبخند میزنه گفت: واو... باورم نمیشه... تو کی بیدار شدی؟
جیسو: صبحتون بخیر
تهیونگ: ببخشید صبح بخیر
یوجین: صبح بخیر...
جیسو: یه ساعتی هست بیدارم... من دیگه باید برم سرکارم... دیگه خودتون صبحونه بخورین من دیرم شده
تهیونگ: باشه... ممنونم...
جیسو رفت... تهیونگ هم یوجین رو روی میز نشوند... و بهش صبحونه داد...
تهیونگ با لذت به صبحونه خوردن یوجین نگاه میکرد... که یوجین یه دفعه پرسید: مامی دیشب پیشم بود... چرا رفت؟
تهیونگ: اون کار داشت عزیزم... باید زود میرفت
یوجین: دلم براش تنگ شد... مامیو میخوام
تهیونگ: باشه... اونم میبینی...
تهیونگ بعد از خوردن صبحونه تا حدودی میز رو جمع کرد و خیلی سریع با یوجین از ویلا بیرون رفتن... سوار ماشین شدن و راه افتادن...
تهیونگ توی راه با ا/ت تماس گرفت...
تهیونگ: سلام
ا/ت: سلام
تهیونگ: یوجین رو دارم میبرم مهدکودک... ولی انگار هنوزم بی حاله... همش بهونه میگیره
ا/ت: کجایی؟
تهیونگ: هنوز خارج شهر
ا/ت: خب مهدکودک نبرش... ببرش خونمون... مادرم خونس
تهیونگ: ولی باید برم شرکت... خونه ی شما راهمو دور میکنه... دیرم میشه
ا/ت: باشه... باشه... اصن نمیگم چیکار کن... چون همش میخوای لجبازی کنی و برعکسشو انجام بدی
تهیونگ: اینا افکار توئه...
میارمش شرکت پیش خودت
ا/ت: نه... اینجا نه... اینجا جای بچه نیست...
۲۱.۰k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.