وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... P ¹²
لباس بلندی پوشید تا حداقل بره یکم خرید
کیفش و دور گردنش انداخت و خواست بره که دستش کشیده شد
برگشت ، با دیدن کوک سرش و پایین انداخت
"جایی تشریف میبردید؟"
آروم با گوشه ی لباسش بازی میکرد و گفت :
" حوصلم یکم سررفته بود ، خواستم برم خرید ببخشید "
با بیان هر کلمه تن صداش پایین تر میومد و فشار دستش روی لباسش بیشتر میشد
یکم؟ اینکه بیان حالت نیست یک ساله بیرون نرفتی
نمی دونست چرا اما اشکاش میخواستن بیان
دیگه قوی نبود ، دیگه اشکاش زود پایین میومدن
پوزخندی زد و گفت :
"صبر کن میریم "
با ذوق سرش و بالا آورد الان چی گفت ؟
یعنی میخواد ببرتش بیرون؟ با ذوق سرش و تکون داد و بالا و پایین پرید
مثل بچه ی گدایی که بهش پول میدی خوشحال بود وقتی همه ی هم سن و سال هاش توی ناز و نعمت بزرگ میشن اما اون برای یه بیرون رفتن ذوق میکنه
با دیدن پسر خوشحال شد و با صدای بلند رو به اجوما گفت :
" اجوما مواظب یون آ باش تا من بیام "
و با خوشحالی سمت حیاط دوید ؛ کی فکرش و میکرد بخاطر یه گردش انقدر خوشحال بشه؟
پسر ایده ای نداشت کجا ببرتش اما هیجان توی چشماش اون رو یاد مادرش مینداخت
حالت تفکری به خودش گرفت و بعد مدتی فکر کردن فهمید
پشت فرمون نشست و ماشین و روشن کرد ....
دختر با دیدن بازار خوشحال شد به خرید نیاز داشت..
هر چند شاید خریدی براش نکنه اما دیدنش هم جذابیت داره
با اشتیاق به مغازه ها نگاه میکرد و با بوی شیرینی که توی فضا پیچیده بود از خود بیخود شد سرش به سمت بو حرکت کرد و با دیدن شیرینی های داغ و براق آب دهنش و صدا دار قورت داد دستی توی کیفش کرد و دسته پولی در اورد این آخرین بودجه اش بود و اگر خرج میکرد دیگه چیزی نداشت آروم سمت شیرینی فروش رفت اما با دیدن مرد پیری که گل میفروخت اشتیاقش برای شیرینی فراموش شد
مردی با لباس های پاره و موهایی سفید شده نگاهی به پول توی دستش سپس به شیرینی ها انداخت
برگشت و دنبال پسر می گشت اما با دیدنش کنار یه دختر دیکه نه حسی داشت نه اشتیاقی بازم در حال لاس زدن خسته شده بود چیزی به اسم ازدواج خیلی وقته توی زندگی شون قرار گرفته و هنوز قبول نمیکنه ناراحت سمت پیرمرد برگشت پول رو روی میز کوچیکش گذاشت و گلی ازش گرفت و تشکر کرد سمت بینی اش برد تا بو کنه پیرمرد با تعجب رو به دختر گفت :
" دخترم این خیلی زیاده این گل فقد ۵ وونه"
دختر با لبخندی به دستای پیرمرد خیره شد دستش و گرفت و آروم روی پیشونیش گذاشت
با لحنی آروم لب زد:
" میدونم اجوشی اما این گل بیشتر از این چیزا زحمت می خواسته مگه نه؟"
پیر مرد از بخشنده بودن دختر لبخندی زد و دستی به موهای دختر کشید
" ایگو دخترم کاشکی همه مثل تو بودن امیدوارم خوشبخت بشی "
با کلمه خوشبخت یاد پسر افتاد و چهره اش در هم رفت و بغض کرد پیرمرد متوجه حالش شده بود و لب زد :
" فکر کنم شوهرت باهات خوب نیست ؟"
دارم میمیرم ولی گناه دارید😂🥲
کیفش و دور گردنش انداخت و خواست بره که دستش کشیده شد
برگشت ، با دیدن کوک سرش و پایین انداخت
"جایی تشریف میبردید؟"
آروم با گوشه ی لباسش بازی میکرد و گفت :
" حوصلم یکم سررفته بود ، خواستم برم خرید ببخشید "
با بیان هر کلمه تن صداش پایین تر میومد و فشار دستش روی لباسش بیشتر میشد
یکم؟ اینکه بیان حالت نیست یک ساله بیرون نرفتی
نمی دونست چرا اما اشکاش میخواستن بیان
دیگه قوی نبود ، دیگه اشکاش زود پایین میومدن
پوزخندی زد و گفت :
"صبر کن میریم "
با ذوق سرش و بالا آورد الان چی گفت ؟
یعنی میخواد ببرتش بیرون؟ با ذوق سرش و تکون داد و بالا و پایین پرید
مثل بچه ی گدایی که بهش پول میدی خوشحال بود وقتی همه ی هم سن و سال هاش توی ناز و نعمت بزرگ میشن اما اون برای یه بیرون رفتن ذوق میکنه
با دیدن پسر خوشحال شد و با صدای بلند رو به اجوما گفت :
" اجوما مواظب یون آ باش تا من بیام "
و با خوشحالی سمت حیاط دوید ؛ کی فکرش و میکرد بخاطر یه گردش انقدر خوشحال بشه؟
پسر ایده ای نداشت کجا ببرتش اما هیجان توی چشماش اون رو یاد مادرش مینداخت
حالت تفکری به خودش گرفت و بعد مدتی فکر کردن فهمید
پشت فرمون نشست و ماشین و روشن کرد ....
دختر با دیدن بازار خوشحال شد به خرید نیاز داشت..
هر چند شاید خریدی براش نکنه اما دیدنش هم جذابیت داره
با اشتیاق به مغازه ها نگاه میکرد و با بوی شیرینی که توی فضا پیچیده بود از خود بیخود شد سرش به سمت بو حرکت کرد و با دیدن شیرینی های داغ و براق آب دهنش و صدا دار قورت داد دستی توی کیفش کرد و دسته پولی در اورد این آخرین بودجه اش بود و اگر خرج میکرد دیگه چیزی نداشت آروم سمت شیرینی فروش رفت اما با دیدن مرد پیری که گل میفروخت اشتیاقش برای شیرینی فراموش شد
مردی با لباس های پاره و موهایی سفید شده نگاهی به پول توی دستش سپس به شیرینی ها انداخت
برگشت و دنبال پسر می گشت اما با دیدنش کنار یه دختر دیکه نه حسی داشت نه اشتیاقی بازم در حال لاس زدن خسته شده بود چیزی به اسم ازدواج خیلی وقته توی زندگی شون قرار گرفته و هنوز قبول نمیکنه ناراحت سمت پیرمرد برگشت پول رو روی میز کوچیکش گذاشت و گلی ازش گرفت و تشکر کرد سمت بینی اش برد تا بو کنه پیرمرد با تعجب رو به دختر گفت :
" دخترم این خیلی زیاده این گل فقد ۵ وونه"
دختر با لبخندی به دستای پیرمرد خیره شد دستش و گرفت و آروم روی پیشونیش گذاشت
با لحنی آروم لب زد:
" میدونم اجوشی اما این گل بیشتر از این چیزا زحمت می خواسته مگه نه؟"
پیر مرد از بخشنده بودن دختر لبخندی زد و دستی به موهای دختر کشید
" ایگو دخترم کاشکی همه مثل تو بودن امیدوارم خوشبخت بشی "
با کلمه خوشبخت یاد پسر افتاد و چهره اش در هم رفت و بغض کرد پیرمرد متوجه حالش شده بود و لب زد :
" فکر کنم شوهرت باهات خوب نیست ؟"
دارم میمیرم ولی گناه دارید😂🥲
۶۱.۱k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.