ماهگل🌼🌸
#ماهگل🌼🌸
#پارت1
آخرین پوکش را به سیگارش زد و ته مانده اش را زیر کفش های براق و واکس خورده اش له کرد. به قول خودش یک نخ سیگار بعد از مست کردن عجیب می چسبید!
پوزخندی گوشه لبش نشاند و بی توجه به جمعی که برای مراسم یکی از دخترعموهایش آمده بودند، بی صدا از جمع فاصله گرفت.
عاقبت همه شان همین بود. ازدواج تنها با خودی! چون خون آن ها، نژاد آن ها، قدرت آن ها برتر از دیگران بود. چون باید برای حفظ قلمروشان تنها خودی ها راه می دادند اما او...او تابوشکنی کرده و دل به دخترک ریز جثه ی رعیتی سپرده بود!"ماهگـــل"! به راستی که چهره اش هم مثل صورتش ماه بود!
درافکار و رویاهای خود غرق بود و بی حواس قدم برمی داشت. لحظه ای که به خود آمد، خود را جلوی در خانه ی محبوبش دید! "ماهگلش!"
تلخندی روی لب نشاند و خواست عقب نشینی کند، که پشیمان شد! اگر جسم ماهگل را از آن خود می کرد می توانست او را داشته باشد! مطمئن بود که مادر و برادر بزرگترش مجبور می شدند بااین وصلت موافقت کنند.
با همین فکر، لبخندی روی لب نشاند و برای اجرای خواسته اش ، بی معطلی مشت محکمش را روی در خانه فرود آوردو چند بار روی در کوبید.
-ای بابا اومدم دیگه. چه خبره؟
در که باز شد، نگاهِ دخترک ماتِ چهره ی برادرکوچک ارباب شد! مردی که از بچگی دل سپرده او بود!
ارسلان با دیدن ماهگل، ژست بی رحمانه ای به خود گرفت و تخت سینه دخترک کوبیدو با زور وارد خانه شد.
ماهگل شوکه از رفتار ارسلان، تنها مات و بی صدا به چهره اش نگاه می کرد. صدای قفل در که درون گوشش پیچید، انگار به خودش آمد. با وحشت جلو رفت و پرسید:
-چیکار می کنی ارباب کوچیک؟
ارسلان با پوزخندی به سمتش برگشت و قدمی جلوتر آمد. ماهگل که متوجه حالت غیرعادی او شده بود، قدمی به عقب گذاشت. آنقدر ارسلان جلو آمد و ماهگل عقب رفت که پشتش به دیوار برخورد کرد.
ارسلان بی هیچ ترسی، دست زیرِ چانه کوچک دختر انداخت و سرش را بالا آورد و خیره صورت بی رنگش با لحنی که کمی کشیده ای داشت، پچ زد:
#پارت1
آخرین پوکش را به سیگارش زد و ته مانده اش را زیر کفش های براق و واکس خورده اش له کرد. به قول خودش یک نخ سیگار بعد از مست کردن عجیب می چسبید!
پوزخندی گوشه لبش نشاند و بی توجه به جمعی که برای مراسم یکی از دخترعموهایش آمده بودند، بی صدا از جمع فاصله گرفت.
عاقبت همه شان همین بود. ازدواج تنها با خودی! چون خون آن ها، نژاد آن ها، قدرت آن ها برتر از دیگران بود. چون باید برای حفظ قلمروشان تنها خودی ها راه می دادند اما او...او تابوشکنی کرده و دل به دخترک ریز جثه ی رعیتی سپرده بود!"ماهگـــل"! به راستی که چهره اش هم مثل صورتش ماه بود!
درافکار و رویاهای خود غرق بود و بی حواس قدم برمی داشت. لحظه ای که به خود آمد، خود را جلوی در خانه ی محبوبش دید! "ماهگلش!"
تلخندی روی لب نشاند و خواست عقب نشینی کند، که پشیمان شد! اگر جسم ماهگل را از آن خود می کرد می توانست او را داشته باشد! مطمئن بود که مادر و برادر بزرگترش مجبور می شدند بااین وصلت موافقت کنند.
با همین فکر، لبخندی روی لب نشاند و برای اجرای خواسته اش ، بی معطلی مشت محکمش را روی در خانه فرود آوردو چند بار روی در کوبید.
-ای بابا اومدم دیگه. چه خبره؟
در که باز شد، نگاهِ دخترک ماتِ چهره ی برادرکوچک ارباب شد! مردی که از بچگی دل سپرده او بود!
ارسلان با دیدن ماهگل، ژست بی رحمانه ای به خود گرفت و تخت سینه دخترک کوبیدو با زور وارد خانه شد.
ماهگل شوکه از رفتار ارسلان، تنها مات و بی صدا به چهره اش نگاه می کرد. صدای قفل در که درون گوشش پیچید، انگار به خودش آمد. با وحشت جلو رفت و پرسید:
-چیکار می کنی ارباب کوچیک؟
ارسلان با پوزخندی به سمتش برگشت و قدمی جلوتر آمد. ماهگل که متوجه حالت غیرعادی او شده بود، قدمی به عقب گذاشت. آنقدر ارسلان جلو آمد و ماهگل عقب رفت که پشتش به دیوار برخورد کرد.
ارسلان بی هیچ ترسی، دست زیرِ چانه کوچک دختر انداخت و سرش را بالا آورد و خیره صورت بی رنگش با لحنی که کمی کشیده ای داشت، پچ زد:
۳.۷k
۲۸ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.