راکون کچولو مو صورتی p80
من:«بترسونم؟»
هیکاری:«درسته،» بشنکی زد و یه چوب بزرگ، تفنگ دستی و یه دسته خشاب ظاهر شد
من:«قراره با اینا چکار کنیم؟»
هیکاری:«قراره بترسونیش و کمی بهش صدمه وارد کنی»
من:«چرا اول باید بترسونمش؟»
هیکاری:«برای اینکه آدرنالین توی خونش ترشح بشه و صدمه برای اینکه نتونه فرار کنه»
من:«که اینطور»
برادرم:«اون چیزی که باید بهش تزریق کنیم دقیقا چیه؟»
هیکاری:«محلولی که باعث میشه اگه قدرت خاصی داشته باشه قدرتش ازبین بره و بعد از اون کم کم سلول های بدنش شروع میکنن به خوردن بدن ولی طی زمانی که سلول ها دارن بدن رو میخورن قدرت بدنیش چند برابر میشه»
برادرم:«این یکم زیادی چندشه»
من:«موافقم ولی اگه محلول اینکارو میکنه پس فکر نمیکنم لازم به ایجاد صدمه باشه»
هیکاری:«نه! همینطور که گفتم توی مدتی که سلول ها دارن بدن رو میخورن قدرت بدنیش زیاد میشه پس ممکنه بتونه فرار کنه اما ما باید بعد از تزریق محلول خون رو ازش بگیریم بدن نمیتونه هم قدرت فیزیکی زیادی داشته باشه هم سلول ها درحال تجزیه بدن باشن هم به آسیب جدی رو درمان کنه بدن فقط میتونه یکیش رو انجام بده مگه اینکه بهش دارو برسه»
برادرم:«پس چرا قدرت بدنیش زیاد میشه؟»
هیکاری:«چون این محلول توی مبارزات غیر قانونی استفاده میشده و برای مصرف در اون مسابقات ساخته شده بود اما بعد مسابقات جمع شدن و حالا بعد از چند صد سال دیگه هیچ اثری از اونها نیست»
من:«صد سال؟»
هیکاری:«درواقع مال حدود سیصد سال پیشه»
من:«پس این محلول الان اینجا چی میگه؟»
هیکاری:«من اون رو ساختم»
من:«چی؟»
هیکاری:«فکر کنم بهت گفتم که من از چیزایی خبر دارم و چیزایی میدونم که تو حتی نمیدونی اونا وجود دارن»
برادرم:«این مکالمه جالبیه اما فکر میکنم بهتر باشه اول این دختره رو به به جایی ببندیم»
من:«موافقم»
بلندش کردیم و به درخت تکیه دادیمش صندوق عقب ماشین رو باز کردیم و دور دخترک و درخت پیچیدیم با اینکه باعث مرگ پدرم شده بود ولی دلم نمیامد که بلایی سرش بیارم با این حال الان دیگر شروعش کرده بودم پس باید تمامش میکردم تیکه ای از پارچه ی لباسم رو پاره کردن و دور دهن دخترک پیچیدم طناب دیگری آوردم و پاهای دخترک راهم بستم دستانش و خودش با همان طناب اولی بسته شده بودند پس لازم به طناب دیگری نبود
هیکاری:«یه لگد بهش بزن»
من:«چی؟»
هیکاری:«فقط باید یه لگد بزنی بهش»
من:«باشه... »
لگدی بهش زدم که باعث شد باوجود فاصله خیلی کمی که با درخت داشت دوباره به درخت بخوره
دختره یهویی چشماشو باز کرد سریع اسلحه رو گرفتم توی دستم و چوب رو به داداشم دادم تو این لحظه تو این موقعیت من باید ازش متنفر باشم من باید ازش متنفر میبودم
دختره انگاری که چیزی واسش مهم نباشه شروع کرد به حرکت کردن
هیکاری:«درسته،» بشنکی زد و یه چوب بزرگ، تفنگ دستی و یه دسته خشاب ظاهر شد
من:«قراره با اینا چکار کنیم؟»
هیکاری:«قراره بترسونیش و کمی بهش صدمه وارد کنی»
من:«چرا اول باید بترسونمش؟»
هیکاری:«برای اینکه آدرنالین توی خونش ترشح بشه و صدمه برای اینکه نتونه فرار کنه»
من:«که اینطور»
برادرم:«اون چیزی که باید بهش تزریق کنیم دقیقا چیه؟»
هیکاری:«محلولی که باعث میشه اگه قدرت خاصی داشته باشه قدرتش ازبین بره و بعد از اون کم کم سلول های بدنش شروع میکنن به خوردن بدن ولی طی زمانی که سلول ها دارن بدن رو میخورن قدرت بدنیش چند برابر میشه»
برادرم:«این یکم زیادی چندشه»
من:«موافقم ولی اگه محلول اینکارو میکنه پس فکر نمیکنم لازم به ایجاد صدمه باشه»
هیکاری:«نه! همینطور که گفتم توی مدتی که سلول ها دارن بدن رو میخورن قدرت بدنیش زیاد میشه پس ممکنه بتونه فرار کنه اما ما باید بعد از تزریق محلول خون رو ازش بگیریم بدن نمیتونه هم قدرت فیزیکی زیادی داشته باشه هم سلول ها درحال تجزیه بدن باشن هم به آسیب جدی رو درمان کنه بدن فقط میتونه یکیش رو انجام بده مگه اینکه بهش دارو برسه»
برادرم:«پس چرا قدرت بدنیش زیاد میشه؟»
هیکاری:«چون این محلول توی مبارزات غیر قانونی استفاده میشده و برای مصرف در اون مسابقات ساخته شده بود اما بعد مسابقات جمع شدن و حالا بعد از چند صد سال دیگه هیچ اثری از اونها نیست»
من:«صد سال؟»
هیکاری:«درواقع مال حدود سیصد سال پیشه»
من:«پس این محلول الان اینجا چی میگه؟»
هیکاری:«من اون رو ساختم»
من:«چی؟»
هیکاری:«فکر کنم بهت گفتم که من از چیزایی خبر دارم و چیزایی میدونم که تو حتی نمیدونی اونا وجود دارن»
برادرم:«این مکالمه جالبیه اما فکر میکنم بهتر باشه اول این دختره رو به به جایی ببندیم»
من:«موافقم»
بلندش کردیم و به درخت تکیه دادیمش صندوق عقب ماشین رو باز کردیم و دور دخترک و درخت پیچیدیم با اینکه باعث مرگ پدرم شده بود ولی دلم نمیامد که بلایی سرش بیارم با این حال الان دیگر شروعش کرده بودم پس باید تمامش میکردم تیکه ای از پارچه ی لباسم رو پاره کردن و دور دهن دخترک پیچیدم طناب دیگری آوردم و پاهای دخترک راهم بستم دستانش و خودش با همان طناب اولی بسته شده بودند پس لازم به طناب دیگری نبود
هیکاری:«یه لگد بهش بزن»
من:«چی؟»
هیکاری:«فقط باید یه لگد بزنی بهش»
من:«باشه... »
لگدی بهش زدم که باعث شد باوجود فاصله خیلی کمی که با درخت داشت دوباره به درخت بخوره
دختره یهویی چشماشو باز کرد سریع اسلحه رو گرفتم توی دستم و چوب رو به داداشم دادم تو این لحظه تو این موقعیت من باید ازش متنفر باشم من باید ازش متنفر میبودم
دختره انگاری که چیزی واسش مهم نباشه شروع کرد به حرکت کردن
۲.۳k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.