تناسخ به عنوان شینوبو ( پارت ۷ )
بنگرید:
از زبان نویسنده: شینوبو دست گیو رو گرفت و بدو بدو به سمت آشپزخونه رفتن. گیو هم که لبو شده بود نمیدونست باید چیکار کنه. شینوبو وسایل رو آماده کرد تا آشپزی رو شروع کنن.
گیو: شینوبو... یعنی تو ازم متنفر نیستی؟
شینوبو: چی داری با خودت میگی؟ معلومه که نه. من دوست دارم باهات دوست باشم. دوست دارم بهت به عنوان یه دوست نزدیک بشم ولی تو همیشه پوکرفیسی و تو فکری. این فقط منو عذاب میده. چرا سعی نمیکنی یکم برونگرا بشی؟
گیو: آخه تو میگفتی ازم متنفری.
شینوبو: اون فقط برای اذیت کردنت بود. ببخشید.
گیو: یعنی هاشیراهاهم ازم خوششون میاد؟
شینوبو: آره که خوششون میاد. حالا بیا کمک کن کلوچه ها رو درست کنم. تو هم یکم باید یاد بگیری.
گیو: چشم.
(فلش بک به بعد از پختن کلوچه ها)
گیو: تو اصلا به کتاب نگاه هم ننداختی. یعنی همشونو حفظ کردی؟
شینوبو: حفظ نه. یاد گرفتم. و اونیکه فقط سرش تو کتاب بود تو بودی😂. میرم یه نگاهی به کلوچه ها بندازم. تو بشین.
گیو: باشه.
از زبان نویسنده: شینوبو رفت تو آشپزخونه و دید که کلوچه ها آمادن. اونا رو تو یه بشقاب خیلی خوشگل گذاشت و رفت پیش گیو. و دید که گیو روی زمین دراز کشیده و خوابیده.
ذهنم: یعنی اینقدر خسته شد؟ باشه بابا بذار برم براش پتو بیارم.
دستش رو رو پیشونی گیو گذاشت و دید خیلی گرمه. داشت عرق میریخت و تو خواب ناله میکرد.
شینوبو: بیدار شو گیو. اون فقط یه کابوسه. بلند شو. خواهش میکنم😭
گیو: چرا داری گریه میکنی؟(با صدای ضعیف)
شینوبو: خداروشکر که بیدار شدی🥲
بعد گیو رو محکم بغل کرد. گیو هم لبو شد و کم مونده بود غش کنه.
گیو: چرا انقدر ناراحتی؟
شینوبو: وقتی یکی از بهترین دوستام عذاب بکشه منم میکشم. همچنین تو تب داری. باید برات دارو درست کنم. چرا خودتو به سرما دادی؟
گیو: ببخشید شینوبو سان. دیگه تکرار نمیشه.
شینوبو: باشه. بیا اتاقم که برات دارو بسازم.
گیو: باشه.
ادامه دارد...
از زبان نویسنده: شینوبو دست گیو رو گرفت و بدو بدو به سمت آشپزخونه رفتن. گیو هم که لبو شده بود نمیدونست باید چیکار کنه. شینوبو وسایل رو آماده کرد تا آشپزی رو شروع کنن.
گیو: شینوبو... یعنی تو ازم متنفر نیستی؟
شینوبو: چی داری با خودت میگی؟ معلومه که نه. من دوست دارم باهات دوست باشم. دوست دارم بهت به عنوان یه دوست نزدیک بشم ولی تو همیشه پوکرفیسی و تو فکری. این فقط منو عذاب میده. چرا سعی نمیکنی یکم برونگرا بشی؟
گیو: آخه تو میگفتی ازم متنفری.
شینوبو: اون فقط برای اذیت کردنت بود. ببخشید.
گیو: یعنی هاشیراهاهم ازم خوششون میاد؟
شینوبو: آره که خوششون میاد. حالا بیا کمک کن کلوچه ها رو درست کنم. تو هم یکم باید یاد بگیری.
گیو: چشم.
(فلش بک به بعد از پختن کلوچه ها)
گیو: تو اصلا به کتاب نگاه هم ننداختی. یعنی همشونو حفظ کردی؟
شینوبو: حفظ نه. یاد گرفتم. و اونیکه فقط سرش تو کتاب بود تو بودی😂. میرم یه نگاهی به کلوچه ها بندازم. تو بشین.
گیو: باشه.
از زبان نویسنده: شینوبو رفت تو آشپزخونه و دید که کلوچه ها آمادن. اونا رو تو یه بشقاب خیلی خوشگل گذاشت و رفت پیش گیو. و دید که گیو روی زمین دراز کشیده و خوابیده.
ذهنم: یعنی اینقدر خسته شد؟ باشه بابا بذار برم براش پتو بیارم.
دستش رو رو پیشونی گیو گذاشت و دید خیلی گرمه. داشت عرق میریخت و تو خواب ناله میکرد.
شینوبو: بیدار شو گیو. اون فقط یه کابوسه. بلند شو. خواهش میکنم😭
گیو: چرا داری گریه میکنی؟(با صدای ضعیف)
شینوبو: خداروشکر که بیدار شدی🥲
بعد گیو رو محکم بغل کرد. گیو هم لبو شد و کم مونده بود غش کنه.
گیو: چرا انقدر ناراحتی؟
شینوبو: وقتی یکی از بهترین دوستام عذاب بکشه منم میکشم. همچنین تو تب داری. باید برات دارو درست کنم. چرا خودتو به سرما دادی؟
گیو: ببخشید شینوبو سان. دیگه تکرار نمیشه.
شینوبو: باشه. بیا اتاقم که برات دارو بسازم.
گیو: باشه.
ادامه دارد...
۳.۶k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.