داستان ترسناک: تنهایی (پارت دو)
حالا دیگر همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود. سکوت، صدای باران را وحشتناکتر کرده بود. نوآه نفسش را در سینه حبس کرد و تلاش کرد آرام بماند.
صدای قدمهای آهستهای از راهرو شنیده شد. کسی به آرامی راه میرفت. پاهای نوآه یخ کرد. قدمها به درب اتاقش نزدیکتر میشدند. هر قدم، بلندتر از قبلی.
تق... تق... تق...
ناگهان صدای خراشیدن چیزی روی در شنیده شد. کسی یا چیزی داشت با ناخنهایش روی در خط میانداخت. صدای نفسهای سنگین از پشت در به گوش میرسید. نوآه با صدای لرزان فریاد زد:
– «هر کی هستی برو! من پلیس خبر میکنم!»
اما خراشیدن ادامه داشت، این بار با شدت بیشتر. نوآه با چشمانی پر از اشک گوشه اتاق خزید و پتو را روی خودش کشید. در همان لحظه، صدای زمزمهای از پشت در به گوش رسید:
– «نوآه... من میدونم کجایی...»
صدای زمزمه آنقدر آرام و خشدار بود که بدن نوآه از وحشت به لرزه افتاد. صدای خراشیدن ناگهان متوقف شد. چند ثانیه سکوت مرگباری حکمفرما شد.
ناگهان ضربه محکمی به در وارد شد. صدای برخورد آنقدر بلند بود که انگار کسی با تمام قدرتش به در کوبیده باشد. نوآه جیغی از ته دل کشید و چشمانش را بست. صدای نفسهای آن موجود پشت در به گوش میرسید، عمیق، کُند و سنگین.
دستگیره در به آرامی شروع به چرخیدن کرد... آهسته... و آهستهتر... تا اینکه صدای تق قفل در آمد.
نوآه دیگر حتی جرات نداشت نفس بکشد. اشک روی صورتش جاری شده بود. همه چیز ساکت شد. انگار هیچ صدایی در جهان وجود نداشت. فقط صدای تیکتاک ساعت دیواری که از راه دور شنیده میشد.
ناگهان، صدای درِ کمد اتاق پشت سرش آرام باز شد...
- ادامه دارد
صدای قدمهای آهستهای از راهرو شنیده شد. کسی به آرامی راه میرفت. پاهای نوآه یخ کرد. قدمها به درب اتاقش نزدیکتر میشدند. هر قدم، بلندتر از قبلی.
تق... تق... تق...
ناگهان صدای خراشیدن چیزی روی در شنیده شد. کسی یا چیزی داشت با ناخنهایش روی در خط میانداخت. صدای نفسهای سنگین از پشت در به گوش میرسید. نوآه با صدای لرزان فریاد زد:
– «هر کی هستی برو! من پلیس خبر میکنم!»
اما خراشیدن ادامه داشت، این بار با شدت بیشتر. نوآه با چشمانی پر از اشک گوشه اتاق خزید و پتو را روی خودش کشید. در همان لحظه، صدای زمزمهای از پشت در به گوش رسید:
– «نوآه... من میدونم کجایی...»
صدای زمزمه آنقدر آرام و خشدار بود که بدن نوآه از وحشت به لرزه افتاد. صدای خراشیدن ناگهان متوقف شد. چند ثانیه سکوت مرگباری حکمفرما شد.
ناگهان ضربه محکمی به در وارد شد. صدای برخورد آنقدر بلند بود که انگار کسی با تمام قدرتش به در کوبیده باشد. نوآه جیغی از ته دل کشید و چشمانش را بست. صدای نفسهای آن موجود پشت در به گوش میرسید، عمیق، کُند و سنگین.
دستگیره در به آرامی شروع به چرخیدن کرد... آهسته... و آهستهتر... تا اینکه صدای تق قفل در آمد.
نوآه دیگر حتی جرات نداشت نفس بکشد. اشک روی صورتش جاری شده بود. همه چیز ساکت شد. انگار هیچ صدایی در جهان وجود نداشت. فقط صدای تیکتاک ساعت دیواری که از راه دور شنیده میشد.
ناگهان، صدای درِ کمد اتاق پشت سرش آرام باز شد...
- ادامه دارد
۸۲
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.