فن فیک bungo stray cats ( پارت ۱۵ )
( فصل ۲ : خواهران عجیب )
آتسوشی خندید و دازای با چهره متعجب بهش گفت :( چرا می خندی ؟ جدی گفتم ) آتسوشی نمی دونست باید چی بگه و یک لبخند ریزی زد و برگشت سر کارش . آکیکو یک دفعه با تعجب و با داد گفت :( پس اون یارو مو نارنجی کجا رفته ؟ نمیتونم پیداش کنم ؟) کونیکیدا محکم زد رو میز و گفت :( یکم آروم تر مجبور نیستی داد بزنی ... اگه منظورت تانیزاکی هست که اون دو روز پیش استعفا داد ) آکیکو سرش را پایین انداخت و گفت :( چه بد ! حالا چرا استعفا داد ؟ ) کونیکیدا عینکش را داد بالا و گفت :( نمیدونم ... ) اکیکو اخم کرد و گفت :( شاید یه کار بهتر پیدا کرده ... ) کونیکیدا سرش را آورد بالا و گفت :( از چه نظر بهتر ؟ ) آکیکو هم خندید و گفت :( خب از نظر حقوق ... شاید یک کار با حقوق بهتر پیدا کرده باشه ) کونیکیدا گفت :( فکر نکنم ... تانیزاکی آدمی نیست که پول براش مهم باشه ) آکیکو رفت به سمت میز کونیکیدا و گفت : مطمئنی ؟ ... شاید تو درست نمیشناختیش ) کونیکیدا آروم جواب داد :( چرا دارم با تو بحث میکنم ... ) آکیکو هم دستش را گزاشتم روی میز کونیکیدا و بلند گفت :( ناراحتی که همکار ت استعفا داده ) کونیکیدا خواست جواب آکیو را بده که یک دفعه در سازمان باز شد و آکیو وارد سازمان شد و آروم گفت : ( بیا بریم آکیکو ) آکیکو سرش را انداخت پایین و گفت :( تازه داشت جالب میشد ) آکیو زیر لب گفت :( مسخره حتی نمی دونه داره چیکار میکنه ...) بعد بلند گفت :( آکیکو دوست داری بدونی تانیزاکی _سان رفته سر چه کاری ؟ ) آکیکو دوید سمت آکیو و دست های آکیو را گرفت و گفت :( بله بله میخوام بدونم ) آکیو هم یکی محکم زد تو صورت آکیکو و گفت :( فضول نباش ) و بعد لباس آکیکو را گرفت و از سازمان بردش بیرون . کونیکیدا با تعجب گفت :( الان دقیقا چی شد ؟ چرا زدش ؟ دازای نمیخوای کاری کنی ؟ ) دازای آروم خندید و گفت :( من جرات ندارم به آکیو چیزی بگم ...)
آتسوشی خندید و دازای با چهره متعجب بهش گفت :( چرا می خندی ؟ جدی گفتم ) آتسوشی نمی دونست باید چی بگه و یک لبخند ریزی زد و برگشت سر کارش . آکیکو یک دفعه با تعجب و با داد گفت :( پس اون یارو مو نارنجی کجا رفته ؟ نمیتونم پیداش کنم ؟) کونیکیدا محکم زد رو میز و گفت :( یکم آروم تر مجبور نیستی داد بزنی ... اگه منظورت تانیزاکی هست که اون دو روز پیش استعفا داد ) آکیکو سرش را پایین انداخت و گفت :( چه بد ! حالا چرا استعفا داد ؟ ) کونیکیدا عینکش را داد بالا و گفت :( نمیدونم ... ) اکیکو اخم کرد و گفت :( شاید یه کار بهتر پیدا کرده ... ) کونیکیدا سرش را آورد بالا و گفت :( از چه نظر بهتر ؟ ) آکیکو هم خندید و گفت :( خب از نظر حقوق ... شاید یک کار با حقوق بهتر پیدا کرده باشه ) کونیکیدا گفت :( فکر نکنم ... تانیزاکی آدمی نیست که پول براش مهم باشه ) آکیکو رفت به سمت میز کونیکیدا و گفت : مطمئنی ؟ ... شاید تو درست نمیشناختیش ) کونیکیدا آروم جواب داد :( چرا دارم با تو بحث میکنم ... ) آکیکو هم دستش را گزاشتم روی میز کونیکیدا و بلند گفت :( ناراحتی که همکار ت استعفا داده ) کونیکیدا خواست جواب آکیو را بده که یک دفعه در سازمان باز شد و آکیو وارد سازمان شد و آروم گفت : ( بیا بریم آکیکو ) آکیکو سرش را انداخت پایین و گفت :( تازه داشت جالب میشد ) آکیو زیر لب گفت :( مسخره حتی نمی دونه داره چیکار میکنه ...) بعد بلند گفت :( آکیکو دوست داری بدونی تانیزاکی _سان رفته سر چه کاری ؟ ) آکیکو دوید سمت آکیو و دست های آکیو را گرفت و گفت :( بله بله میخوام بدونم ) آکیو هم یکی محکم زد تو صورت آکیکو و گفت :( فضول نباش ) و بعد لباس آکیکو را گرفت و از سازمان بردش بیرون . کونیکیدا با تعجب گفت :( الان دقیقا چی شد ؟ چرا زدش ؟ دازای نمیخوای کاری کنی ؟ ) دازای آروم خندید و گفت :( من جرات ندارم به آکیو چیزی بگم ...)
۶۱.۶k
۱۳ اسفند ۱۴۰۱