وقتی دزدیده میشی اما فیک جونگکوک
پارت:11
که خوردم به دیوار
اومد جوری وایساد که صورتش دقیقا 5سانتی صورت من بود
نفساش داشت به صورتم میخورد که گفت:
+چرا اینقدر نگران منی هوم؟
-م. من
+تو چی؟
نگاهش کردم و با چشمام بهش فهموندم که جوابی ندارم
سرش رو اورد نزدیک تر و لبامو بوسید
نمیدونستم چرا ولی نمیتونستم تکون بخورم
بعد از 3مین ازم جدا شد و خمار نگاهم کرد
+کمکم میکنی
-چ کمکی؟
با سر به لباسش که دکمه هاش باز بود اشاره کرد
اهایی زیر لب گفتم و شروع به بستن دکمه هاش کردم
-ببخشید ی سوال
+بپرس
-کجا میخای بری
+من کلی کار دارم
- مطمئنی درد نداری
و اخرین دکمه رو بستم و نگاهمو به چشماش دوختم
لبخندی زد و محکم بغلم کرد
+ممنون
-چرا؟
+چون نگرانمی
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم هرچقدر که با بقیه سرد بود برای من دقیقا شبیه ب ی پسر بچه بود
پس منم متقابلا بغلش کردم بعد از 2مین از هم جدا شدیم و گفت
+من دیگه برم توهم خوبی دیگه؟
باورم نمیشد هنوز یادشه که من..وای واقعا باورم نمیشد
-اوهوم من خوبم
+خوبه
دوباره بوسه ای ب لبام زد و از اتاق رفت بیرون
چرا وقتی میبوسیدم کاری نمیکردم
چرا پسش نمیزدم
چرا بهش نه نمیگفتم
این پسر منو دیوونه کرده بود
دوست داشتم زمان ب ایسته فقط وایسم و نگاهش کنم
من چم شده بود
امکان نداره عاشقش شده باشم
نه ات تو نمیتونی
از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم
هنوز خستم بود
کمرم بخاطر خوابیدن روی کاناپه درد میکرد
رفتم و روی تختم دراز کشیدم و خوابیدم
با صدای ی نفر از خواب بیدار شدم
اون خانومه بود
*بیدار شو دخترم
چشمامو باز کردن
-اتفاقی افتاده
*نه ولی جونگکوک گفت که بیای شام بخوری
باشه ای زیر لب گفتم
اجوما از اتاق رفت بیرون من هنوز هم ویندوزم نیومده بود بالا (از این ب بعد بهش میگم اجوما)
بعد از ۱ مین بلند شدم و رفتم ابی ب صورتم زدم و رفتم پایین
سر میز نشسته بود رفتم و روی صندلی روبه روش نشستم
+بخور دیگه
-باشه
و شروع کردم به غذا خوردن دیگه کسی چیزی نگفت....ادامه دارد
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
که خوردم به دیوار
اومد جوری وایساد که صورتش دقیقا 5سانتی صورت من بود
نفساش داشت به صورتم میخورد که گفت:
+چرا اینقدر نگران منی هوم؟
-م. من
+تو چی؟
نگاهش کردم و با چشمام بهش فهموندم که جوابی ندارم
سرش رو اورد نزدیک تر و لبامو بوسید
نمیدونستم چرا ولی نمیتونستم تکون بخورم
بعد از 3مین ازم جدا شد و خمار نگاهم کرد
+کمکم میکنی
-چ کمکی؟
با سر به لباسش که دکمه هاش باز بود اشاره کرد
اهایی زیر لب گفتم و شروع به بستن دکمه هاش کردم
-ببخشید ی سوال
+بپرس
-کجا میخای بری
+من کلی کار دارم
- مطمئنی درد نداری
و اخرین دکمه رو بستم و نگاهمو به چشماش دوختم
لبخندی زد و محکم بغلم کرد
+ممنون
-چرا؟
+چون نگرانمی
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم هرچقدر که با بقیه سرد بود برای من دقیقا شبیه ب ی پسر بچه بود
پس منم متقابلا بغلش کردم بعد از 2مین از هم جدا شدیم و گفت
+من دیگه برم توهم خوبی دیگه؟
باورم نمیشد هنوز یادشه که من..وای واقعا باورم نمیشد
-اوهوم من خوبم
+خوبه
دوباره بوسه ای ب لبام زد و از اتاق رفت بیرون
چرا وقتی میبوسیدم کاری نمیکردم
چرا پسش نمیزدم
چرا بهش نه نمیگفتم
این پسر منو دیوونه کرده بود
دوست داشتم زمان ب ایسته فقط وایسم و نگاهش کنم
من چم شده بود
امکان نداره عاشقش شده باشم
نه ات تو نمیتونی
از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم توی اتاق خودم
هنوز خستم بود
کمرم بخاطر خوابیدن روی کاناپه درد میکرد
رفتم و روی تختم دراز کشیدم و خوابیدم
با صدای ی نفر از خواب بیدار شدم
اون خانومه بود
*بیدار شو دخترم
چشمامو باز کردن
-اتفاقی افتاده
*نه ولی جونگکوک گفت که بیای شام بخوری
باشه ای زیر لب گفتم
اجوما از اتاق رفت بیرون من هنوز هم ویندوزم نیومده بود بالا (از این ب بعد بهش میگم اجوما)
بعد از ۱ مین بلند شدم و رفتم ابی ب صورتم زدم و رفتم پایین
سر میز نشسته بود رفتم و روی صندلی روبه روش نشستم
+بخور دیگه
-باشه
و شروع کردم به غذا خوردن دیگه کسی چیزی نگفت....ادامه دارد
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
۵۵.۱k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.